به نام آرام دل ها ...
روزهای آخر شعبان داره میگذره و سخت دلت هوایی شده ؛ یهو یه سفر به حرم شمس الشموس نصیبت میشه ؛
تا به خودت میای می بینی جلوی درب حرمش ایستادی و چشات دنبال اذن دخول میگرده و دلت هم ...
"اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک ... " ؛ دیگه بقیه ش رو تار می بینی ؛ سرتو انداختی پایین و آروم وارد حرمش میشی ...
مثل همیشه با قدم های شمرده به طرف صحن انقلاب حرکت می کنی ؛
زیر لب با خودت زمزمه می کنی : "هرچند که عاصی شدم و دورم از این در ... باز آمدم و در پی یک فرصت دیگر ... "
شعر رو تا آخر میخونی که برسی به این بیت : " در را بگشا و به من و خویش نظر کن ... تو شاه تر از پیش و من از قبل گداتر ... "
سرتو که بالا می گیری گنبد طلای ارباب ، ایوون طلا ، پنجره فولاد و سقاخونه رو تو یه تصویر می بینی ؛ تصویری که همه ی زندگیته ...
دست ادب به سینه میذاری و میگی :
السلام علیک یا غریب الغربا ؛
السلام علیک یا معین الضعفا و الفقرا ؛
السلطان ابالحسن ،
علی بن موسی الرضا و رحمه الله و برکاته
و یه تعظیم به پادشاه عالم ...
باز راه می افتی و همه ی حرم رو عاشقانه میگردی ؛ بو میکشی و ریه هات پر از هوای پاک خدایی میشه ؛
از آب سقاخونه میخوری و مست این شراب میشی ...
زیارت نامه رو باز می کنی و با اشک میخونی ؛ هر سطرش روح و جونت رو صیقل میده انگار ... کم کم سبک میشی ؛
وقتی توی حریم باصفاش راه میری و اشکات جاری میشه حس یه پرنده رو پیدا می کنی که داره اوج میگیره توی آسمون بی کران ؛
دیگه نه دلتنگ میشی ؛ نه دلخوری ای داری ؛ نه چیزی هست که بتونه آرامشت رو به هم بزنه ؛ فقط تویی و ارباب ...
فقط تویی و اشکایی که روحت رو شست و شو میدن ؛
فقط تویی و حس ِ دست نوازشگر ارباب ؛
فقط تویی و لذت خدایی بودن و از دنیا بریدن ؛
فقط تویی و خودش ؛ فقط تویی و یه حس عجیب دلتنگی ... که از همون ثانیه های اول به فکر آخر سفر هستی ؛
خلاصه سفر میرسه به اونجا که از همون روز اول تلخیشو حس میکردی ... لحظه ی جدایی ؛
باورت نمیشه تموم شده ؛ شب آخر رو تا صبح راه میری و از این صحن به اون صحن ... هرچی زاری می کنی فایده نداره ؛
باید کوله بارت رو ببندی و بری ... هرکاری می کنی نه اشکات تموم میشه و نه دلت آروم ؛
اون لحظه ی آخر که میخوای زیارت وداع بخونی ناخودآگاه پاهات سست میشه و زانو میزنی در مقابل ارباب ...
بالاخره میخونی و رد میشی ؛ گام هات رو تندتر برمیداری که از همسفرهات جانمونی ولی دلت نمیاد ... هی چند قدم میری و برمیگردی ؛
یه نگاه به پشت سرت و یه نگاه به جلو ... این طرف اربابه و اون طرف دوستات که منتظرن دل بکنی ...
یه نگاه به گنبد می کنی و میگی : " دلتنگ توأم ، آمده ام تا که بگویم ... بیرون شدنی نیست غم عشق تو از سر ... "
اون سلام آخر رو که میدی و پشت میکنی به حرم که بری ، انگار قلبت از جا کنده میشه ...
آروم زیر لب میگی : ارباب خوبم ؛ مولای مهربونم ؛ دلم برات تنگ میشه ؛ نذار دوریمون زیاد طول بکشه ... یا علی
تا نیم ساعت همینه حالت و بعد که اتوبوس راه میفته یواش یواش دلت آروم میشه و به یه خواب شیرین فرو میری ؛
---------------------------------------------------------------------
پ.ن.1 : مشهد دعاگوی تک تک دوستان بودم ؛
پ.ن.2 : این زیارت اون هم قبل از ماه مبارک رمضان توفیقی بود عجیب ؛ بابت این لطف عظیم شکر ؛
پ.ن.3 : این سفر یکی از بهترین و بیاد ماندنی ترین سفرهای زندگیم بود و مبنای خیلی از تصمیمات اساسی ؛
پ.ن.4 : توی این ماه مبارک ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنید ؛ ما هم اگر بپذیرن دعاگو هستیم .
پ.ن.5 : التماس دعای فرج ... یا علی و یا حق