سفارش تبلیغ
صبا ویژن



سفرنامه - گل نرگس ... مهدی فاطمه






درباره نویسنده
سفرنامه - گل نرگس ... مهدی فاطمه
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
کربلا و امام حسین (ع)
مشهد و امام رضا (ع)
سوریه و بی بی زینب (س)
سفرنامه جنوب و غرب
من و تو
دل نوشت ها
رمضان
نازنین زهرا
متفرقه
تقریبا سیاسی
سفر مقام معظم رهبری به کرمانشاه
سردار شهید مهدی زین الدین
شهید سید رحیم خمیس آبادی
مناسبت ها و مراسم ها
مسابقات و طرح های مذهبی
زندگی نامه حضرت ابالفضل (ع)
ضیافت اندیشه 1389
قرار بود بریم ،ولی موندیم !

ذکر ایام هفته


لینکهای روزانه
گل نرگس...مهدی فاطمه ! [806]
[آرشیو(1)]

لینک دوستان

وبلاگ گروهی فصل انتظار
دست خط ...
لبگزه
شلمچه
حضور نور
مسجد ولیعصر (عج) کنگان
نجوای شبانه
پاک دیده
چفیه
آسمان سرخ
حرف دل
مجنون صفت
نیار یعنی آرزو
سحرخیز مدینه کی می آیی ؟
نوشابه ای با طعم بهائیت
خدای شاپرک ها
کمان نیوز
او خواهد آمد...
حدیث نفس
حجاب غیبت
حس غریب
*دفاع مقدس*
حریم یاس
مزار شهدا
منتظر کوچک
وب نوشته های حاج محمد
حدیث دل
تا کرببلا هست زمین را عشق است
دل نوشته های دو دختر شهید
گذر اقاقیا
عکس بان
ذهن نوشت
منتظر قائم آل محمد
زیباترین شکیب
چادر خاکی
من از دیار حبیب م
وادی
آوینار
الهی من لی غیرک ...
احسان پسر خوب مامان و بابا


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
سفرنامه - گل نرگس ... مهدی فاطمه


لوگوی دوستان




آمار بازدید
بازدید کل :988056
بازدید امروز : 43
بازدید دیروز :103
 RSS 

به نام او که عذابش هم رحمت است

به ذره گر نظر لطف کند بوتراب ...به آسمان رود و کار آفتاب کند

نمیدونم فاصله اون چند روز بین ثبت نام تا حرکت رو چطور توصیف کنم و حال و احوالم رو بنویسم ، همش استرس داشتم که خدایا نکنه مرز بسته شه ، نکنه سفر کنسل شه ، نکنه توراه اتفاقی بیفته و نتونم کربلای حسین رو ببینم ...دل تو دلم نبود ، حتی نمیتونستم با دوستام و اقوام خداحافظی کنم ، نمیتونستم ساکموببندم ...
هرروز بچه ها زنگ میزدن و گریه میکردن ، گوشیم پر شده بود از پیامهایی که میدونستم فرستنده هاش کلی گریه کردن ، همش میگفتن خوشبحالت ، التماس دعا ...اما خودم مات و مبهوت بودم ،نمیدونم چرا اونجوری شده بودم ، توی یه بهت عجیبی بودم ...بالاخره دوسه روز مونده به حرکت شروع کردم به جمع کردن وسایلم ...آجیم پیام داد که ( بعضیا بار میبندن ، گریه کنون میخندن ، مسافرای شهر کربلا بار میبندن )...راست میگفت گاهی میخندیدم و گاهی گریه میکردم ،حال اون موقعم  اصلا وصف شدنی نیست ...
بالاخره روز موعود رسید ، ساعت حرکت 5 بعدظهر ( روز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام )بود ، کلی از دوستام و اقوام اومده بودن بدرقه خونواده ما(همه باهم راهی بودیم جز داداشم و آبجی بزرگم که هردو ازدواج کردن)...هرکی دستش رو مینداخت گردن ما زار زار گریه میکرد و التماس دعا میگفت ،به هر سختی که بود با همه خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم ، من کنار پنجره نشستم و چشمای اشکبار آبجیم ،خالم ،مادربزرگم ،دوستام و...رو می دیدم و بغض کرده بودم که بین این همه دل عاشق و آدم خوب چرا من ؟؟!؟چرا من با این کوله بار گناه باید زائر آقا بشم ؟؟
اتوبوس که از جاکنده شد ، دل بدرقه کننده ها هم از جاکنده شد ،میدونستم چه حالی دارن چون بارها برای بدرقه مسافرای کربلا رفته بودم و...
توی اتوبوس یه مداحی گذاشتن که بغض همه رو شکوند و اشک بود که از صورت زائرین جاری میشد ، اتوبوس توی جاده در حال حرکت به سمت کربلای اباعبدالله بود و من مبهوت این انتخاب ارباب ...انگار هیچکس باورش نمیشد ...منم باورم نمیشد ...
سختی راه و گرمای طاقت فرسا و معطلی 6-7 ساعته توی مرز واذیت آمریکایی ها با سگهایی که ساکها رو میگشتن و... هیچکدوم باعث نشد که ذره ای از اشتیاق ما کم بشه ،شاید حتی زیادتر هم شد ...
مقصد اول ما نجف اشرف بود و قرار بود که ان شا الله شب عید مبعث ( روز زیارتی حضرت علی علیه السلام ) نجف باشیم ،زمان به سرعت سپری میشد و هنوز کسی باورش نشده بود که داره میره پیش مولا ...چندساعتی مونده بود  برسیم نجف که من خوابم برد و دقیقا وقتی بیدار شدم که از دور چشمم به گنبد نورانی و طلایی حرم امیرمومنان حضرت حیدر علیه السلام افتاد و صدای صلوات مسافرین فضای اتوبوس رو پرکرد. با وجود اون همه اشتیاقی که تو وجود خودم و بقیه سراغ داشتم اما نمیدونم چرا کسی گریه نکرد .(آخه فکرمیکردم مثل زمانی که به حرم امام رضا میرسیم ، باید از شوق گریه کنیم اما اینطور نشد ...)
 

حرم باصفای حضرت حیدر (علیه السلام ) 

رفتیم هتل « ابن غازی » که نسبتا خیلی دور بود به حرم و غسل زیارت کردیم و قصد زیارت . توی آداب زیارت حضرت علی علیه السلام نوشته بود که  غسل زیارت کنید ، بهترین لباس ها رو بپوشید ، بهترین عطرها رو بزنید و با اشتیاق و شادابی آرام آرام به سمت حرم بروید ...چون دور بودیم از حرم ، سوار ماشین شدیم و توی اون گرمای بی نظیر و طاقت فرسا با اون هجم ترافیک و شلوغی شهر نجف به سمت حرم حرکت کردیم ، توی مسیر مشرف شدن به حرم مداح فقط ذکر «یا علی » گفت و  حدود نیم ساعت بعد رسیدیم به حرم ... وقتی به نزدیکی حرم نورانی و باصفای حضرت علی رسیدیم از دیدن صحنه های اطراف حرم و رفتار مردم دلم خیلی شکست ، همش با حرم امام رضا مقایسه میکردم و اشکام جاری میشد ...مردم نجف با اینکه شیعه بودند اما اصلا رعایت نمیکردن ، بی تفاوت از کنار حرم رد میشدن ،نه سلامی ،نه عرض ادبی ،تازه اسفناک تر این بود که آشغال هاشونو کنار دیوار پشتی حرم خالی میکردن و...

تازه فهمیدم که چرا موقع وارد شدن ما ، هیچکدوم گریه نکردیم آخه آقا خوشحال بود از دیدن شیعه هاش که بوی پسرشو میدادن و حرمتشو نگه داشته بودن ...
نمیدونم چرا بجای وصف نورایت و صفای حرم از این چیزا گفتم شاید میخوام شمام بدونید آقامون هنوز هم غریب و مظلومه ...
برای امروز فکر کنم بسه چون دوباره دلم از مظلومیت آقام شکست و دیگه نمیتونم بنویسم ...شادی دل حضرت حیدر 5صلوات ختم بفرمایید 


                                            خیلی التماس دعا - یا علی مدد - یا حق



نویسنده » نرگس » ساعت 7:27 صبح روز سه شنبه 88 شهریور 10

به نام محبوب مهربان

قسمت شد و چند وقت پیش با دوستان مشرف شدیم خدمت حضرت فاطمه معصومه (س) ، خیلی زیارت با صفایی بود ، با خادمین شهدای استان کرمانشاه بودیم و برای شرکت در همایش خادمین شهدای کل کشور راهی این سفر پربرکت شده بودیم ... شب که رسیدیم رفتیم حرم و یه زیارت خیلی نورانی و باصفا کردیم و بعدش رفتیم محل اسکان .شب هرکاری می کردم خوابم نمی برد ، سه تا اتوبوس بودیم و قرار بود فردا بعد از ظهر یکی از این سه اتوبوس بره مشهد و دو تا اتوبوس دیگه بعد از زیارت مسجد مقدس جمکران برمیگشتند کرمانشاه و من هم یکی از اونا بودم که قرار بود برگردم و سخت دلم گرفته بود ...به هر حال با هر سختی بود خوابم برد و صبح همه با هم رفتیم به محل همایش ، سالن امام خمینی (ره) (اگه اشتباه نکنم )، کنار گلزار شهدای قم بود .ایام فاطمیه بود و یک هفته از فوت آیت الله بهجت گذشته بود و شروع همایش با مستندی از زندگی آن عزیز از دست رفته بود ،فضای مراسم عوض شد و شوخی های خادمین شهدا که بعد از چندماه دوری همدیگرو دیده بودند جای خودشو به گریه داد ...بعد از چند تا برنامه عالی که حسابی دل ها رو آماده کرد برای مهم ترین برنامه اون روز ، نوبت به قرعه کشی برای کربلا رسید .قرار بود چند نفر از بین خادمین شهدا مشرف بشند کربلا ...دل تو دل هیچکی نبود ، کلیپی در مورد امام حسین (ع) گذاشتند و ....نمیگم چی شد و چه اتفاقی افتاد ، فقط همینو بدونید که اکثرا دلشون سوخت و اشکاشون جاری شد ...من و یکی از دوستام از همه بدتر بودیم ، آخه خادم پارسال بودیم و اسممون جزء لیست نبود و شب قبل از همایش  حدود ساعت 12 اسم ما رو به لیست خادمین اضافه کرده بودند ...

                    حرم باصفای حضرت عباس  

اول قرار بود 5 نفر رو انتخاب کنند ، مراسم قرعه کشی شروع شد ...نفر اول ،نفر دوم و...بالاخره نفر پنجم و اسم هیچ کدوم از بچه های کرمانشاه نبود .اشکام دیگه امونم رو بریده بود ، پسرها بلند شدند و شروع کردند به گفتن حسین حسین و عشق بازی شد ...
در همین حین حاج آقای ماندگاری هزینه 1 نفر دیگه رو تقبل کردند و بعد از ایشون یه آقایی که ارتشی بودند و اسمشون فراموشم شده هزینه 3 نفر دیگه رو و یکی هم حاج آقای تهرانی قبول کردند و با این حساب 5 نفر دیگه اضافه شد ، فقط صدای گریه دخترها بود و صدای حسین حسین گفتن پسرها ...مراسم شروع شد ، نفر اول از کرمانشاه (آقای احمدی ) ، نفر دوم از کرمانشاه (همون دوستم که با من جزء خادمین پارسال بود ) ...نفر آخر هم از کرمانشاه بود ، باز یه امیدی تو دلم اومد که شاید من باشم اما بازم من نبودم ...دیگه نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم ...بدجور دلم شکست ...ناجور بغض کردم و گفتم آقا بازم نخواستیمون ...
مراسم تموم شد اما من دیگه حالم خراب شده بود (از اون حال و احوالی که بغض می کنم و نمیتونم گریه کنم )...نمیتونستم نهار بخورم ، به زور دوستام چند لقمه خوردم و بعد مشغول نماز شدیم ، بغض داشت خفه م میکرد ، منتظر بودم بریم حرم و گریه کنم ...از اونجا اومدیم بیرون که سوار اتوبوس بشیم اما نمیتونستم ، بدون توجه به تذکرات و بدون توجه به وقت راه افتادم سمت مزار داداش مهدی زین الدین ، چندکلمه باداداشم حرف زدم و گفتم داداش دیدی آقا منو دوست نداره ؟دیدی بچه ها میخوان برن مشهد ، چندتاشونم میخوان برن کربلا ، چندتاشونم میخوان برن مکه اما من ...حرف میزدم و فقط به بغض تو گلوم اضافه میشد اما نمیتونستم گریه کنم ...گوشیم دستم بود و بولوتوثش روشن ، یکی به اسم « شش گوشه » یه چیزی برام فرستاد و بی اختیار تاییدش کردم و همزمان راه افتادم سمت اتوبوس ...نه عصبانیت مسئول کاروان برام مهم بود نه حرفای بچه ها ، سوار اتوبوس شدم و نشستم کنار پنجره ، اونقدر قیافه م تابلو بود که دیگه هیچکی باهام حرف نزد ، مداحی که برام فرستاده بودند رو گذاشتم : «تو سایه سرمی ، پناه آخرمی ،امام رضا ، من که غیر تو کسی رو ندارم ، تویی همه دار و ندارم و...» ، یکهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه ...تموم مسیر رو گریه کردم ، حتی متوجه تغییر مسیر اتوبوس نشده بودم و فقط دیدم که روبروی مسجد جمکرانم ، وضو گرفتم و انگار که دلم جای خودشو پیدا کرده بود ، شروع کردم درد و دل با آقا و اشک میریختم ، هیچ وقت اونقدر دلم نشکسته بود ... نزدیک 2 ساعتی که تو مسجد بودیم رو حسابی گریه کردم اما دلم اروم نشده بود ، با بچه ها رفتیم حرم و اونجا هم یه دلی از عزا درآوردم ، کمی آروم شده بودم که دیدم زائرای مشهد دارن میخوان برن اما میخواستن طوری از حرم برن بیرون که من متوجه نشم اما دیدمشون ...رفتم نشستم دم در خروجی و هرکدوم که میرفتن ، بغلشون میکردم و...
وقتی همشون رفتن ، تازه بعد اون همه گریه اصلا آروم نشدم که هیچ ، بدتر شدم ...خلاصه اینکه کلی خودمو برا ائمه لوس کردم و گریه و زاری راه انداختم .سفر تمو شد و ما اومدیم کرمانشاه ....قرض از این همه حرف اینجای داستانه : دوستانی که اسمشون برای کربلا دراومده بود داشتند کارهاشونو انجام میدادند که ان شا الله راهی بشند که اتفاق جالبی افتاد ... موسسه تصمیم گرفت که یه سفر کربلا برای خادمین شهدای استان کرمانشاه راه بندازه و این دوستان که 2نفر خانوم بودند رو با این کاروان همراه کنه . قسمت شد و منم اسمم رو برای کربلا نوشتم و با این دوستان راهی شدیم ....حالا چطور به سرعت نور پدر و مادرم راضی شدند (حتی خودشون هم همراه من راهی شدند )و کارهای ثبت نام و ... جور شد ، خودمم هنوز موندم ...

حرف آخر : کرمت رو عشقه امام رضا ...مهربونیت رو عشقه امام حسین ...صفاتو عشقه حضرت عباس ...

خیلی التماس دعا - یا علی و یا حق



نویسنده » نرگس » ساعت 1:48 صبح روز شنبه 88 مرداد 10