آقا جان ؛ به خدا نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن.1 : انگار همین دیروز بود که گفتیم : در فصل خزان بهارمان می آید ... و باز امروز کرمانشاه خزان شد ...
پ.ن.2 : جای خالی خودت و عطر نفس هایت در این شهر بغض مرا می شکند ...
پ.ن.3 : دعای اول و آخرم : مستدام باشی رهبر عزیزم ؛
پ.ن.4 : امروز به لطف یکی از عزیزان " چفیه حضرت آقا " به من رسید ... حالی دارم وصف نشدنی ...
پ.ن.5 : کاش قدر بدانیم تو را ... و دعاهایت برای آمدن حضرت ولی عصر (عج ) زودتر تحقق پیدا کند ؛
پ.ن.6 : التماس دعا / یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 9:1 عصر روز
پنج شنبه 90 مهر 28
آن روز که آمدی قیـــــــامت کردیم
با شور و شعف تو را زیارت کردیم
دیگر مرو پیشمان بمــــــان آقا جان
ما تازه به روی ماهت عادت کردیم
نویسنده » نرگس » ساعت 12:53 صبح روز
سه شنبه 90 مهر 26
عطر ولایت در ریه های این شهر جاری ست ، با همه ی وجود نفس می کشیم این روزها ...
نویسنده » نرگس » ساعت 1:13 عصر روز
دوشنبه 90 مهر 25
صبح روز 23 مهرماه 1390 :
1 - تلفن رو برمیدارم و با دوستم تماس می گیرم .
- سلام . چطوری ؟ چیکار کردی ؟ کارت گیر آوردی ؟
- نه فعلأ . نگران نباش پیدا میکنم ان شا الله ...
- باشه . ممنون ؛ بی خبرم نذاری ها !
- باشه . یا علی
........................
2 - یه اس ام اس میزنم به پسرعمه م : " سلام . چیکار کردین ؟ کارت ملاقات گیر اوردید ؟ "
جوابش سریع اومد : " سلام ؛ قولش رو گرفتم ؛ خبرشو بهتون میدم "
........................
3 - دوباره گوشی رو برمیدارم و یه تماس با یکی از مسئولین بسیج دانشجویی می گیرم .
جواب این بود : " متأسفانه کارت هامون تموم شده ..."
.......................
4 و 5 و 6 و ... شاید ده تا تماس می گیرم و ده تا پیام میدم تا عصر ولی جواب همشون منفی ِ ...
حس بدی دارم ، همش با خودم میگم خدایا چرا جور نمیشه ؟ دلم میخواد بازم اقا رو ببینم خب ...
--------------------------------------------------------------------
عصر روز 23 مهرماه 1390 :
پسرعمه م اس ام اس داد : " واستون کارت گیر آوردم ، صبح ساعت 7 در دانشگاه رازی باشید "
دوستم تماس گرفت و گفت : " چند تا کارت گیر آوردم ، خودت و دوستت بیاین . "
--------------------------------------------------------------------
ساعت 11 شب 23 مهرماه 1390 :
یکی از مسئولین بسیج دانشجویی تماس می گیرن و میگن : " دو تا کارت واستون کنار گذاشتم ، صبح ساعت 7 بیاید بگیرید "
--------------------------------------------------------------------
ساعت 11:10 شب 23 مهرماه 1390 :
به رئیس اس ام اس میدم که میشه من فردا صبح نیام سر کار ؟ میخوام برم دیدار رهبری .
رئیس تماس می گیرن و بعد از توضیحاتی میگن که : " چندنفر فردا میرن مرخصی ، دیگه شما هم نباشید نمیشه "
--------------------------------------------------------------------
ساعت 12:00 شب 23 مهرماه 1390 :
از همه تشکر می کنم و میگم که بدید به دوستان دیگه ،متأسفانه واسه من امکانش نیست .... :(
--------------------------------------------------------------------
صبح روز 24 مهرماه 1390 :
رفقا یکی یکی زنگ میزنن و علت غیبت منو جویا میشن و من بیشتر غصه دار میشم ؛
صبح که میرم سرکار ، درست لحظه ای که پشت میز نشستم یکی دیگه از رفقا از تهران پیام میده که کجایی ؟
میگم سرکار ! میگه تو که باید الان دانشگاه رازی باشی !
و من ......... دیگه اینجا اشکم در اومد .... لیاقت نداشتم دوباره آقا رو ببینم ...
--------------------------------------------------------------------
پ.ن.1 :سید علی عزیز ؛ آنقدر شوق به دیدار تو دارم که خدا داند و بس ...
پ.ن.2 : نوای وبلاگ (اشکمو درآورد ) : حنانه ؛ پنج صبح ؛ کرمانشاه
پ.ن.2 : یا علی و یا حق . التماس دعا
نویسنده » نرگس » ساعت 1:3 عصر روز
دوشنبه 90 مهر 25
دیدار با بسیجیان استان کرمانشاه ؛
ساعت 8 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
تا دم دمای صبح خواب به چشمام نیومد ، داشتم حاشیه های استقبال از رهبری رو می نوشتم که خوابم برد ، هنوز چشمام حسابی گرم نشده بود که با صدای گوشیم چشامو به زور باز کردم ؛ 38 تماس از دست رفته گویای تلاش بی وقفه دوستم جهت بیدار کردن من برای رفتن به دیدار رهبری بود ! به هر زحمتی بود از رختخواب دل کندم و آماده شدم ؛ هنوز 8 صبح نشده بود که دوست عزیزم اومد دنبالم ؛ دیدار ساعت 10 بود و به خیال خودم خیلی زود داشتیم می رفتیم ولی وقتی به ورزشگاه حضرت امام رسیدیم فهمیدم چقدر دیر اومدیم ! جاده رو بسته بودن و تموم طول جاده پر بود از بسیجیان مشتاق دیدار مقتدا ؛ ما هم مثل بقیه کارت های ملاقات رو درآوردیم و رفتیم توی صف طولانی انتظار ...
اونقدر جمعیت زیاد بود که بعید میدونستم حتی بشه بریم داخل حیاط ورزشگاه ! چه برسه به سالن ...
ساعت 8:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
حس میکردم بعضی از خانوما کرمانشاهی نیستن بنابراین یه کم به نحوه ی حرف زدنشون دقت کردم ، دیدم که درست حدس زدم !
از تموم شهرستان ها اومده بودن ؛ اسلام آباد ، کرند غرب ، هرسین ، کنگاور ، ثلاث ، سنقر و ...
توی فکر بودم که دیدم دوتا دختر زل زدن به ما ، بهشون لبخند زدم ، یکیشون رو به من و دوستم گفتن :
- شما کرمانشاهی هستید ؟
- بله ؛ شما ولی کرمانشاهی نیستید ؛ اهل کجایید ؟
- کنگاور ؛
- اووه از اونجا تا اینجا اومدید ! خب صبر میکردید بیان شهرتون ؛
- ما روز بیستم اومدیم دیدن آقا ؛ امروز هم دلمون طاقت نیاورد اومدیم ! شهرمون هم که بیان میریم حتمأ :)
- ماشا الله به همت شما ...
دیگه چیزی نداشتم بگم ؛ توی ذهنم مدام با خودم تکرار میکردم : آنچه سعیست من اندر طلبت بنمایم ...
ساعت 9:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
حدود یک ساعت و نیمه که دم در منتظریم و هنوز درب ها باز نشده ؛ با گذشت زمان نه تنها چیزی از ازدحام کم نمیشه بلکه هر لحظه بیشترم میشه ؛ یهو یکی از سپاهی ها عصبانی میشه و میگه : خواهرا دیگه جا نیست ، اینقدر هل ندید ؛ درب باز نمیشه ؛ از پنج صبح جمعیت داره میره داخل ، دیگه ظرفیت پره ؛ واینسید اینجا ، برید دیگه ؛
من گفتم : مگه کارت ها رو به تعداد و ظرفیت سالن نمیدن ؟؟ یعنی چی جا نداریم ؟ ما نیومدیم شمارو ببینیم که !!
همه مون عصبانی هستیم ؛ یکی از دخترا یه شعار میده و کارتشو میاره بالا ، بقیه هم سریع تکرار میکنن و توی یه حرکت صدتا دست بلند میشه !
سپاهی ها و نظامی ها دیگه دارن کلافه میشن از این همه سماجت ! مدام میگن دیگه جا نیست برید اما هیچکس گوش نمیده ؛
ساعت 9:50 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
واقعأ لحظات به کندی میگذره ، ساعت داره به 10 نزدیک میشه و بیرون ورزشگاه هم صدا نمیاد ؛ همه و مخصوصأ من کلافه شدیم ولی دلم نمیاد برم ؛ ته قلبم یه امید دارم که بالاخره میریم تو ؛
باز یکی میاد و میگه برید خونه هاتون ، جا نیست ! این بار هم مثل دفعه قبل یه تعداد میرن و کمی خلوت تر میشه ...
ساعت 10 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
نه صدایی از داخل میاد و نه خبری :( کم کم دارم ناامید میشم که یکی میاد و میگه : خواهرا برید تو صف بایستید ، همه تون میرید داخل فقط آروم باشید و با نظم ؛ یه کم جا باز شده ؛
یه ولوله ای تو جمع میفته ؛ همه مرتب میشن و توی یه صف قرار می گیرن ؛ مسیر رو باز میکنن و ابتدای مسیر اول کارت های ملاقات رو می گیرن ؛ یکی از دوستام کارت ملاقات نداره و خیلی استرس گرفته که مبادا راش ندن ؛ اشک توی چشماش جمع شده و با یه حال خاصی میگه خدایا به امید تو ...خودت میدونی چقدر دوست دارم آقامو ببینم ... خودت جورش کن ؛
پشت سر هم داریم میریم تو ، من کارتمو میدم و بعد نوبت دوستمه که کارتشو بده ، یهو اون خانومه که کارت ها رو میگیره بدون اینکه از دوستم کارت بخواد دستشو به سمت نفر بعد از دوستم دراز میکنه و میگه کارت ! و به همین سادگی دوستم از گیت اول رد میشه :)
ساعت 10:05 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
به گیت دوم حفاظت میرسیم و یه بازرسی بدنی انجام میشه ؛ بعد وارد محوطه حیاط میشیم ؛ یه تعداد از خانوما میدون به سمت ورزشگاه ؛
یه تعداد هم مثل من آروم آروم داریم میریم ؛ یه ایستگاه پذیرایی بین دو گیت حفاظت زدن و خیلی از دوستام اونجا مشغول پذیرایی از مردم با شربت و شیرینی هستن ...
یه خانوم مسن شربت رو دستش میگیره و میگه : خدایا یعنی میشه وقتی امام زمان هم اومد باز ما توی همین حال و هوا باشیم ؟ یعنی میشه ما هم جزو مشتاق های دیدار اربابمون باشیم و از یاراشون ؟ یعنی میشه ..... ؟!
شربت و شیرینی رو همراه با یه بغض و البته هیجان میخوریم و به گیت سوم می رسیم ؛ یه بازرسی بدنی و تموم ... یعنی دیگه میتونیم بریم آقا رو ببینیم ...
ساعت 10:10 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
وارد سالن که شدم درب رو روی بقیه بستن و گفتن توی حیاط باشید ؛ دیگه واقعأ جا واسه نفس کشیدن هم نیست !
یه خانومی اشکاش جاری شد و گفت : عیب نداره ، همین که تا اینجا هم اومدیم خدایا شکر ، لااقل ما رو جزو خریدارای یوسف می نویسن .... خیلی واسم جالب بود ! واقعأ چیزی نداشتم بگم ... تا حالا این همه عشق و علاقه مردم به رهبر رو به این قشنگی لمس نکرده بودم ...
ساعت 10:15 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
تازه فهمیدم رهبر خیلی وقته تشریف آوردن و مراسم هم شروع شده ؛ یه آقایی به نمایندگی از ما واسه رهبر شعر خوندن ؛ بعد یه سرود اجرا شد و بعد هم ورزش باستانی ؛ اگر خسته جانی بگو "یا علی " بعد مردم با صدای بلند و یه حال ِ دیگه ای میگن : "یا علی "
ورزش باستانی که تموم شد ؛ سردار جعفری صحبت کردند و خلاصه همه این مقدمات انجام شد و نوبت به سخنرانی حضرت آقا رسید ...
ساعت10:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
آقا میخوان صحبت کنن ، تموم جمعیت بلند میشن و شعار میدن : " صل علی محمد نائب مهدی آمد ... صل علی محمد بوی خمینی آمد ..."
ولی یه شعار بود که بدجور به دل می نشست و اونم این بود : " ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند ... "
خلاصه حضرت آقا شروع کردن : "... اگرچه از گذشته، هم از دور، هم از نزدیک، منطقهى کرمانشاه و مردم کرمانشاه را تا حدود زیادى میشناختم، اما در این دو سه روز کوتاهى که خداوند توفیق داد با شما مردم عزیز در بخشهاى مختلف ملاقات کردم و مطالعه کردم و رفتارها را دیدم، ارادتم به کرمانشاه و کرمانشاهى بیشتر شد... "
من تقریبأ جزو آخرین نفرات بودم و از دور آقا رو می دیدم ؛ هی قدمو بلند میکردم که آقا رو ببینم یهو یاد یه شعری افتادم : " گردن کشیده م که تماشا کنم تو را ... " خلاصه خداروشکر یه دل سیر آقا رو دیدیم ...
-------------------------------------------
پ.ن.1 : ماه من ! هنوز هم در باورم نیست در هوایی نفس می کشم که عطر نفس های تو جاری ست ...
پ.ن.2 : حال و هوای این روزهای شهرم و مردمش قابل توصیف نیست ... خدایا شکر ...
پ.ن.3 : نوای وبلاگ:تا تو ای بهار تازه آمدی/سروهای سرفراز آمدن/مثل رودخانه های پرخروش/عاشقان به پیشواز آمدن...
پ.ن.3 : التماس دعا / یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 2:32 عصر روز
شنبه 90 مهر 23
< به نام مهربان ترین >
7 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
تازه از مشهد برگشتم و خیلی خسته و درب و داغونم ؛ شام نخورده به رختخواب میرم و تا میخوام به فردا و اومدن آقا فکر کنم به خواب میرم ؛ نمیدونم چندساعت بیهوش بودم که دیدم یکی داره میگه : نرگس نمیای دیدار آقا ؟ چشمامو به زور باز میکنم و میگم : آقا ؟! یهو انگار به مغزم فرمون میرسه و سریع بلند میشم ؛ دو سه دور ، دور خودم میچرخم تا بدونم باید چیکار کنم ! همه حتی خودمم خنده م گرفت :)) ؛ خلاصه همه آماده شدیم که بریم ، زنگ زدم آژانس ، هیچکس قبول نمیکرد بیاد ؛ حرصم گرفته بود چون میدونستم تا میدان سپاه (یعنی نزدیکی استادیوم ) مسیر بازه ؛ به خونواده گفتم من اگه ماشینم نباشه پیاده میرم ! میاید ؟ همه تایید کردن که بله ؛ راه افتادیم و تا رسیدیم سر خیابون یه اتوبوس اومد جلومون ایستاد ؛ تموم پنجره هاش عکس رهبر رو زده بودند و جلوی اتوبوس هم یه بنر عکس آقا بود که روش این بود : " رهبرم خوش هاتی ، بانی چاو " یعنی : " رهبرم خوش اومدی ، قدمت روی چشم " ؛ روی شیشه جلوی اتوبوس هم نوشته بود : "سرویس رایگان - میدان سپاه "
سوار اتوبوس شدیم و به سمت محل دیدار رفتیم ...خیلی خوشحال بودیم ؛ بین راه همه شربت و شیرینی و گل پخش میکردن ...
8:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
اتوبوس چندبار بین راه توقف میکنه و بقیه هم میان سوار میشن ، همه ی خیابون ها شلوغه و دل ها همه بی تاب ...
بین راه خیلیا سوار اتوبوس میشن که باعث تعحب همه میشه ؛ نه تیپ مذهبی دارن نه حتی عادی !
یه تعدادی سربند " لبیک یا خامنه ای " به پیشونی شون بستن ، یه عده روی صورتشون پرچم جمهوری اسلامی رو کشیدن ، یه عده عکس رهبر رو تو دستشون گرفتن و ...
شاید جالب ترین و جذاب ترین قسمت این سفر این باشه که : این بار همه شهر دارن میان دیدار حضرت ماه ؛ فرقی نداره با چه گرایش سیاسی یا اعتقادی هست . همه شون هم فقط یه هدف دارن و به عشق مقتداشون اومدن ؛ به عشق " سید علی عزیز ... "
9:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
میدان سپاه پیاده میشیم . تا چشم کار میکنه آدم هست و شور و هیجان ؛ ایستگاه های صلواتی همچنان دارن شربت و شیرینی و گل پخش میکنن ؛ از بلندگو صدای یه سرود میاد : " رهبر من ، مرجع من ؛ مقتدای من تویی " ...مثل بقیه پیاده راه می افتیم به سمت استادیوم آزادی ؛
بین راه بنرهای عکس آقا یه حال خاص به فضا و شهر داده ؛ یه تعداد از مردم یه گوشه نشستن و دارن واسه رهبرشون نامه می نویسن ؛
داشتم ازشون عکس میگرفتم ، یهو دیدم یه آقای نسبتأ مسن یه صندلی گذاشته و یه عینک روی چشماش ، کلی هم کاغذ جلوی دستش ، داره واسه مردم نامه مینویسه ؛ واسه اونا که سواد ندارن ...
صدای یکیشون هنوز تو گوشمه : " از آقا هیچی نمیخوام فقط بگو دوستت دارم ، خوش اومدی ... "
10:20 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
هرچی جلوتر میریم جمعیت فشرده تر میشه ، همه فقط منتظرن که آقا برسه ؛ زن و مرد و پیر و جوون و بچه ، حتی خیلی از شیرخواره ها هم اومدن به استقابل رهبرشون :)
یه تعداد دارن از گیت ورودی حفاظت رد میشن که وارد استادیوم شن ، یه تعداد هم بیرون استادیوم و توی مسیر استقبال منتظرن که حضرت آقا تشریف بیارن و از توی ماشین و از فاصله نزدیک تر بشه ایشون رو دید ؛
تعداد خیلی زیادی هم مشغول تحویل موبایل ها به مکان های مخصوص هستن ؛
من از خونواده جدا میشم و ترجیح میدم بیرون از استادیوم به استقبال آقا برم ...
صدای مجری خوب شهرمون (آقای شهرستانی ) داره میاد ، با مردم شعارها رو تمرین میکنن : " صل علی محمد یاور مهدی آمد " ؛ یه شعار واسه آقایون یه شعار واسه خانوما ؛ مردم هم تند و تند و با هیجان تکرار میکنن ؛ اصلأ حس و حال اون لحظات شهر و مردم قابل وصف نیست ...
تا یه ماشین رد میشه ، مردم هجوم میارن به سمت ماشین ؛ اصلأ چشاشون داره داد میزنه که چشم به راهن ؛
حلقه های اشک تو چشم مادر و پدرای شهدا دارن داد میزنن که خوشحالن ...
10:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
همین طور که داشتم راه میرفتم آدمایی رو می دیدم که به وجد می اومدم ! بین مردم یه مادر شهیدی رو دیدم ، خواستم برم باهاشون احوالپرسی کنم ولی دیدم سرشون پایینه و تو حال خودشون هستن ، دلم نیومد حالشو به هم بزنم ولی بهش زل زدم و مسیر راه رفتنش رو با چشم دنبال کردم ؛ هی زیر لب با زبون محلی می گفت : " آقا عزیزگم ؛ گلاره گم ؛ خوش هاتی ... " یعنی : " آقا عزیزم ؛ چشم و چراغم ؛ نور چشمم ؛ خوش اومدی " بعد هم قطره های اشکش ...
10:40 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
یهو احساس می کنم فشار جمعیت زیاد داره میشه ، برمیگردم ، می بینم یه گروه زیادی از مردم با لباس های محلی کردی دارن میان ، کنجکاو میشم ببینم از کجا هستن ؟ یه پرچم خیلی بلند روی سرشونه که روش اسم بزرگشون و حرفش در مورد آقاست ؛ خوب که دقت می کنم می بینم درست حدس زدم ؛ " اهل حق " های شهرستان صحنه و جوانرود و ... هستن ؛ خدایا دارم خواب می بینم انگار ...
ناخودآگاه بغض می کنم از این همه وحدت بین مردم شهرم و این همه علاقه به مرادم " سیدعلی "
باز به اطراف نگاه می کنم ، بین اون همه جمعیت یه چیزی نظرمو جلب میکنه ؛ بزرگای اهل تسنن و مردم سنی شهرستان های کرمانشاه و خود کرمانشاه دسته دسته دارن به جمعیت استقابل کننده اضافه میشن ؛ دیگه دلم میخواد با تموم وجود داد بزنم ؛ دوست دارم فریاد بزنم که بیاید ببینید این آقا ، آقای همه مونه ؛ عشق همه مونه ؛ رهبر عزیز ایران ِ سربلندمونه ....
10:45 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
واسه من که کرمانشاهی هستم و لهجه های شهرستان ها رو خوب میشناسم ، این یه افتخاره که می بینم از تک تک شهرستان ها مردم اومدن ؛ سنقر ، کنگاور ، صحنه ، هرسین ، قصرشیرین ، گیلانغرب ، روانسر ، پاوه ، جوانرود ، سرپل ذهاب و ...
مردم عشایر و فارس و کرد و شیعه و سنی و مسیحی و اهل حق و ... کرمانشاه همه در کنار هم چشم به راه جاده هستن تا مولاشون برسه ...
10:50 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
یهو از گرد جاده یه ماشین پیدا میشه ؛ یکی داد میزنه آقا اومد ؛ همه مردم هجوم میارن به سمت جاده و ماشین ؛ اما من بدنم یخ میکنه ؛ آقا اومد ...
ماشین زودتر از اونچه که فکرشو بکنم به من میرسه ، آقا مثل همیشه با لبخند دارن همه مون رو می بینن ، دستاشونو میارن بالا به نشونه تشکر ، سریع به ذهنم میرسه که فیلم بگیرم ؛ گوشیمو درمیارم و ضبط می کنم ؛ فریادهای شادی و اشک های مردم رو ؛ دویدن به دنبال ماشین مقتدا رو ؛ خنده های آقا رو ؛ حس میکنم خون توی رگ هام خشک شده ، ماشین از جلوی من رد میشه ، فشار جمعیت داره منو به سمت جلو هل میده ؛ من اما هنوز منگم ...باورم نمیشه ؛ یهو می بینم صورتم خیس شده ...بی اختیار به سمت ماشین می دوم و یه بار دیگه آقا رو از دور می بینم ... از هیجان اس ام اس میدم که : " آقا رو دیدم ، آقا رو دیدم ، خدایا شکرت ... "
پ.ن.اول و آخر : سید علی عزیز ؛ تمام نفس هایم به فدای یک دم و بازدم ت آقا ...
نویسنده » نرگس » ساعت 1:24 صبح روز
جمعه 90 مهر 22