« هوالمحبوب العارفین »
غروب شده و دلت خیلی گرفته ، زنگ میزنی به یکی از دوستات و با هم میزنید بیرون از خونه ...
دلت میگیره از این همه هیاهو ...از این همه فشار عصبی ...از این همه دلخوری ....از این همه خستگی ...
یهو تصمیم میگیری بری یه جایی که آروم شی ...
خواسته و نخواسته جلوی درب مدرسه ی دوران بچگیت قرار میگیری ...مدرسه راهنمایی زینبیه ...و چقدر این اسمو دوست دارم ...
حیاط رو می بینی و میری سال 1379 ...وقتی تازه اومده بودی کلاس اول راهنمایی ...
چقد خنده هامون از ته دل بود ...چقد رویاهامون قشنگ بودن ...فکر می کردیم چقد بزرگ شدیم ...هر روز می گفتیم چیکاره بشیم ...
یه روز دکتر می شدیم و یه روز مهندس عمران ...یه روز معلم و یه روز نقاش ...آخ که چه صفایی داشتیم با هم ...
همه چی بی ریا بود ...بی رنگ و لعاب دروغ ...پر از شوق و احساس و هیجان ...پر از امید ...پر از خدا ...
دور تا دور مدرسه رو گشتم و خاطره تعریف کردم واسه دوستم ...
نمازخونه ...کتابخونه ...کلاسا ...آبخوری ...سنگر ...
چقد دلم هوای دوستای اون موقع رو کرد ...چقد با هم خوب و صمیمی بودیم ...
دلم میخواست میتونستم برگردم به اون سال ...به اون امیدها و انگیزه ها ...به اون دوستی های قشنگ ...
چقدر دلم میخواست توی اون حیاط پرخاطره ی مدرسه بشینم و مثل اون موقع راحت گریه کنم ...
دلم برای خوب بودن اون موقع تنگ شده ...چقدر خدا رو راحت صدا می زدیم ...
پ.ن.1 : واسه همه دم و بازدم ها خدایا شکرت ...واسه همه ی لحظاتی که هوامو داری ...
واسه همه ی خوبیهایی که در حق این کمترینت می کنی ...
واسه اینکه تو خدای منی و من بنده ی روسیاهتم ...واسه همه چی شکرت ...بازم کمکم کن ...
پ.ن.2 : چند روز دیگه سالگرد داداش رحیمه ...یعنی یکسال از نبودنت گذشت داداش ؟!؟ ...چقد جات خالیه ...
پ.ن.3 : دعام کنید .خیلی به دعای خیر همگی احتیاج دارم . /یا علی و یا حق