یا ستار العیوب
صدای قدم های پاییز را می شنوم و ناخودآگاه دلم پر از غم می شود ؛
هوای گریه پیدا می کنم و دلم یک جای دنج میخواهد که کمی تنها باشم .
فقط خودم باشم و خودش که همیشه همراهم بوده ...خدایی که هیچوقت تنهایم نگذاشت ؛
مهرماه و پاییز همیشه برایم تداعی کننده روزهای خوش کودکی و مدرسه و دانشگاه بود ؛
روزهایی که بی خیال ِ بی خیال در حیاط مدرسه می دویدیم و خنده های کودکانه مان همه را شاد می کرد ؛
روزهایی که تمام هیجانمان به خرید کیف و کفش و لوازم التحریر و ... خلاصه میشد ؛
روزهایی که فقط به دویدن از روی برگ ها و صدای خش خش آن فکر می کردیم و با آن شاد می شدیم ؛
اما امروز پاییز خاطراتی را یادم می آورد که تلخی شان اذیتم می کند ؛
نه تلخی آن خاطره ها ! نه ! تلخی ای که امروز برایم از آن خاطره های شاد به ارمغان می آید ...
قدم زدن در زیر باران پاییزی به همراه یک موسیقی ملایم را به انتظار نشسته ام ...
-----------------
پ.ن.1 : یکم مهر روز خوبی بود ؛ یعنی خیلی خوب ؛ اما امسال دوست ندارم 1 مهر را ....
پ.ن.2 : کاش میشد یکبار دیگر روزهای خوش مدرسه و دانشگاه را تجربه کرد ...
پ.ن.3 : دلم برای آرامش روزهای خوب گذشته ام تنگ است ، دعا کنید بازگردد ؛
پ.ن.4 : شنبه عازم قم و جمکران هستم ؛ دعاگوی همه دوستان خواهم بود ؛
پ.ن.5 : کاش "حضرت صاحب " بیاید ؛ دلتنگش هستیم به خودش قسم ...
----------------
التماس دعا ؛ یا علی مدد