< به نام مهربان ترین >
7 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
تازه از مشهد برگشتم و خیلی خسته و درب و داغونم ؛ شام نخورده به رختخواب میرم و تا میخوام به فردا و اومدن آقا فکر کنم به خواب میرم ؛ نمیدونم چندساعت بیهوش بودم که دیدم یکی داره میگه : نرگس نمیای دیدار آقا ؟ چشمامو به زور باز میکنم و میگم : آقا ؟! یهو انگار به مغزم فرمون میرسه و سریع بلند میشم ؛ دو سه دور ، دور خودم میچرخم تا بدونم باید چیکار کنم ! همه حتی خودمم خنده م گرفت :)) ؛ خلاصه همه آماده شدیم که بریم ، زنگ زدم آژانس ، هیچکس قبول نمیکرد بیاد ؛ حرصم گرفته بود چون میدونستم تا میدان سپاه (یعنی نزدیکی استادیوم ) مسیر بازه ؛ به خونواده گفتم من اگه ماشینم نباشه پیاده میرم ! میاید ؟ همه تایید کردن که بله ؛ راه افتادیم و تا رسیدیم سر خیابون یه اتوبوس اومد جلومون ایستاد ؛ تموم پنجره هاش عکس رهبر رو زده بودند و جلوی اتوبوس هم یه بنر عکس آقا بود که روش این بود : " رهبرم خوش هاتی ، بانی چاو " یعنی : " رهبرم خوش اومدی ، قدمت روی چشم " ؛ روی شیشه جلوی اتوبوس هم نوشته بود : "سرویس رایگان - میدان سپاه "
سوار اتوبوس شدیم و به سمت محل دیدار رفتیم ...خیلی خوشحال بودیم ؛ بین راه همه شربت و شیرینی و گل پخش میکردن ...
8:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
اتوبوس چندبار بین راه توقف میکنه و بقیه هم میان سوار میشن ، همه ی خیابون ها شلوغه و دل ها همه بی تاب ...
بین راه خیلیا سوار اتوبوس میشن که باعث تعحب همه میشه ؛ نه تیپ مذهبی دارن نه حتی عادی !
یه تعدادی سربند " لبیک یا خامنه ای " به پیشونی شون بستن ، یه عده روی صورتشون پرچم جمهوری اسلامی رو کشیدن ، یه عده عکس رهبر رو تو دستشون گرفتن و ...
شاید جالب ترین و جذاب ترین قسمت این سفر این باشه که : این بار همه شهر دارن میان دیدار حضرت ماه ؛ فرقی نداره با چه گرایش سیاسی یا اعتقادی هست . همه شون هم فقط یه هدف دارن و به عشق مقتداشون اومدن ؛ به عشق " سید علی عزیز ... "
9:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
میدان سپاه پیاده میشیم . تا چشم کار میکنه آدم هست و شور و هیجان ؛ ایستگاه های صلواتی همچنان دارن شربت و شیرینی و گل پخش میکنن ؛ از بلندگو صدای یه سرود میاد : " رهبر من ، مرجع من ؛ مقتدای من تویی " ...مثل بقیه پیاده راه می افتیم به سمت استادیوم آزادی ؛
بین راه بنرهای عکس آقا یه حال خاص به فضا و شهر داده ؛ یه تعداد از مردم یه گوشه نشستن و دارن واسه رهبرشون نامه می نویسن ؛
داشتم ازشون عکس میگرفتم ، یهو دیدم یه آقای نسبتأ مسن یه صندلی گذاشته و یه عینک روی چشماش ، کلی هم کاغذ جلوی دستش ، داره واسه مردم نامه مینویسه ؛ واسه اونا که سواد ندارن ...
صدای یکیشون هنوز تو گوشمه : " از آقا هیچی نمیخوام فقط بگو دوستت دارم ، خوش اومدی ... "
10:20 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
هرچی جلوتر میریم جمعیت فشرده تر میشه ، همه فقط منتظرن که آقا برسه ؛ زن و مرد و پیر و جوون و بچه ، حتی خیلی از شیرخواره ها هم اومدن به استقابل رهبرشون :)
یه تعداد دارن از گیت ورودی حفاظت رد میشن که وارد استادیوم شن ، یه تعداد هم بیرون استادیوم و توی مسیر استقبال منتظرن که حضرت آقا تشریف بیارن و از توی ماشین و از فاصله نزدیک تر بشه ایشون رو دید ؛
تعداد خیلی زیادی هم مشغول تحویل موبایل ها به مکان های مخصوص هستن ؛
من از خونواده جدا میشم و ترجیح میدم بیرون از استادیوم به استقبال آقا برم ...
صدای مجری خوب شهرمون (آقای شهرستانی ) داره میاد ، با مردم شعارها رو تمرین میکنن : " صل علی محمد یاور مهدی آمد " ؛ یه شعار واسه آقایون یه شعار واسه خانوما ؛ مردم هم تند و تند و با هیجان تکرار میکنن ؛ اصلأ حس و حال اون لحظات شهر و مردم قابل وصف نیست ...
تا یه ماشین رد میشه ، مردم هجوم میارن به سمت ماشین ؛ اصلأ چشاشون داره داد میزنه که چشم به راهن ؛
حلقه های اشک تو چشم مادر و پدرای شهدا دارن داد میزنن که خوشحالن ...
10:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
همین طور که داشتم راه میرفتم آدمایی رو می دیدم که به وجد می اومدم ! بین مردم یه مادر شهیدی رو دیدم ، خواستم برم باهاشون احوالپرسی کنم ولی دیدم سرشون پایینه و تو حال خودشون هستن ، دلم نیومد حالشو به هم بزنم ولی بهش زل زدم و مسیر راه رفتنش رو با چشم دنبال کردم ؛ هی زیر لب با زبون محلی می گفت : " آقا عزیزگم ؛ گلاره گم ؛ خوش هاتی ... " یعنی : " آقا عزیزم ؛ چشم و چراغم ؛ نور چشمم ؛ خوش اومدی " بعد هم قطره های اشکش ...
10:40 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
یهو احساس می کنم فشار جمعیت زیاد داره میشه ، برمیگردم ، می بینم یه گروه زیادی از مردم با لباس های محلی کردی دارن میان ، کنجکاو میشم ببینم از کجا هستن ؟ یه پرچم خیلی بلند روی سرشونه که روش اسم بزرگشون و حرفش در مورد آقاست ؛ خوب که دقت می کنم می بینم درست حدس زدم ؛ " اهل حق " های شهرستان صحنه و جوانرود و ... هستن ؛ خدایا دارم خواب می بینم انگار ...
ناخودآگاه بغض می کنم از این همه وحدت بین مردم شهرم و این همه علاقه به مرادم " سیدعلی "
باز به اطراف نگاه می کنم ، بین اون همه جمعیت یه چیزی نظرمو جلب میکنه ؛ بزرگای اهل تسنن و مردم سنی شهرستان های کرمانشاه و خود کرمانشاه دسته دسته دارن به جمعیت استقابل کننده اضافه میشن ؛ دیگه دلم میخواد با تموم وجود داد بزنم ؛ دوست دارم فریاد بزنم که بیاید ببینید این آقا ، آقای همه مونه ؛ عشق همه مونه ؛ رهبر عزیز ایران ِ سربلندمونه ....
10:45 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
واسه من که کرمانشاهی هستم و لهجه های شهرستان ها رو خوب میشناسم ، این یه افتخاره که می بینم از تک تک شهرستان ها مردم اومدن ؛ سنقر ، کنگاور ، صحنه ، هرسین ، قصرشیرین ، گیلانغرب ، روانسر ، پاوه ، جوانرود ، سرپل ذهاب و ...
مردم عشایر و فارس و کرد و شیعه و سنی و مسیحی و اهل حق و ... کرمانشاه همه در کنار هم چشم به راه جاده هستن تا مولاشون برسه ...
10:50 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
یهو از گرد جاده یه ماشین پیدا میشه ؛ یکی داد میزنه آقا اومد ؛ همه مردم هجوم میارن به سمت جاده و ماشین ؛ اما من بدنم یخ میکنه ؛ آقا اومد ...
ماشین زودتر از اونچه که فکرشو بکنم به من میرسه ، آقا مثل همیشه با لبخند دارن همه مون رو می بینن ، دستاشونو میارن بالا به نشونه تشکر ، سریع به ذهنم میرسه که فیلم بگیرم ؛ گوشیمو درمیارم و ضبط می کنم ؛ فریادهای شادی و اشک های مردم رو ؛ دویدن به دنبال ماشین مقتدا رو ؛ خنده های آقا رو ؛ حس میکنم خون توی رگ هام خشک شده ، ماشین از جلوی من رد میشه ، فشار جمعیت داره منو به سمت جلو هل میده ؛ من اما هنوز منگم ...باورم نمیشه ؛ یهو می بینم صورتم خیس شده ...بی اختیار به سمت ماشین می دوم و یه بار دیگه آقا رو از دور می بینم ... از هیجان اس ام اس میدم که : " آقا رو دیدم ، آقا رو دیدم ، خدایا شکرت ... "
پ.ن.اول و آخر : سید علی عزیز ؛ تمام نفس هایم به فدای یک دم و بازدم ت آقا ...