*بنام خدای شهیدان*
می نویسم برای برادر شهیدم....سردار شهید مهدی زین الدین .
برادری که در سال هایی نه چندان دور در همین سرزمین زندگی می کردو و با نفس هایش زمین را معطر می کرد...
برادری که دلش پر از یاد خدا بود....
برادری که صبح هاش رو با یاد مولاش مهدی (عج) آغاز می کرد ...
برادری که حالا دیگه نیست ....برادری که مطمئنا تا ابد زنده است ، اما جسمش دیگه نیست تا رفع بلا از زمینیان کنه !
حاج مهدی عزیزم ،در روزگاری تو رو پیدا کردم که تو دیگه نبودی ...نفس هات نبود ...فقط چند تا عکس بود و چندتا کتاب که تو در قالبش نمی گنجیدی ....در روزگاری تو رو یافتم که دیگه چشمان آسمانی و نافذت که همیشه از خوف خدا گریان بود ،نیست تا نگاهم کنه ...حالا سالروز شهادتت شده و من دلم پر از غصه است اما نمی دونم چطور باید بگم ...
آخه می دونی چه شده ؟! روزگار خیلی عوض شده داداش مهدی ...
دیگه حرف زدن از شهدا یعنی جا موندن از قافله ی پیشرفت و تمدن ،یعنی دیوونگی ...دیگه کسی نمیگه شهید واسه چی رفت و آرمانش چی بود ؟؟ اصلا شهید کیه ؟؟
دیگه کسی براش اهمیت نداره که مادر و پدر همون شهدایی که قرار بود جای خالی بچه اش رو واسشون پر کنیم ،چه بلایی سرشون میاد ....
دیگه چادرهای مشکی که یادآور چادر خاکی بی بی دو عالم بود خریداری نداره ،هر کی هم بپوشه میشه اُمُل ! ....
داداش خوش به حالت که نیستی این اوضاع رو ببینی ....!!
نیستی ببینی روسری همه دخترا عقب نشینی کرده و مانتوها و شلواراشون آب رفته....داداش اینجا کسی معجر از سر کسی نکشید ، اینجا خودشون معجر از سر کشیدن !! همه اون خون های سرخ رنگ شماکه قرار بود به سیاهی چادرهای خواهرهاتون به امانت بسپارید،شده رنگ و لعاب روی صورتهاشون !!
نیستی ببینی پسرها زیر ابرو میگیرن ،آرایش می کنن،ساعتها وقتشون رو صرف موهاشون میکنن ، و....!! یه روزگاری پسرهای با غیرتی بودند که همه هم و غمشون دفاع از کشور و دین و ناموس این ملت بود، اما حالا خیلی از پسرها ،خودشون شدن مخل آسایش این مردم !!
حالا گوش این مردم پُر شده از آهنگ ها و ترانه های غربی ...یاد اونایی بخیر که گوششون با نوای "یا حسین " و "یا حیدر "و "یا زهرا " آشنا بود ...یاد اونایی بخیر که بجای زنگ موبایل و اس ام اس و... با صدای دعای صباح و دعای عهد از خواب بیدار می شدند ....یاد اونایی بخیر که قوت قلب رهبر و مردمشون بودند ...یاد همه شهدا بخیر ...
حالا خیلی چیزا عوض شده ...حالا پیر ما سید علی خیلی تنها شده ...حالا قلب امام زمان (عج) به درد اومده و بی یار مونده ...حالا پسر شیعه میره دختر غیر مسلمان میگیره و خودشم مسلمونی رو رها میکنه!!حالا کسی جرات نداره امر به معروف و نهی از منکر کنه ، چون یا کشته میشه یا کتک میخوره !! حالا .....
داداش عزیزم ،حرف زیاده و دلم پُر ولی مجالی نیست ...در آخر میگم :داداش مهدی عزیزم شهادتت مبارک .برامون دعا کن ...
** 27 آبان ، سالروز شهادت مظلومانه "سردار عزیز شهید مهدی زین الدین" و برادر گرامی ایشان "شهید مجید زین الدین " رو به همه شهید دوستان، تبریک و تسلیت عرض می کنم .
** من با عنایت حق ،دوباره بعد از حدود 4 هفته ،نوشتن رو ، به خاطر یک سری مسائل ،شروع کردم ،اما با انگیزه و اطمینان بیشتر و بدون خستگی .دعا کنید کم نیارم .
** از همه ی عزیزانی که منو به ادامه ی وبلاگ نویسی تشویق کردند ،تشکر می کنم .
**پارسال، سالگرد شهیدان زین الدین ،با کمک دوستان هیئتی ،حدود 213 زیارت عاشورا و 19 هزار و 523 گل صلوات با "و عجل فرجهم " ،نثار روح پاک این شهیدان شد؛ به این امید که باعث شادی روح این عزیزان شده باشد و ان شا الله در قیامت شفیع ما شوند . امسال هم طرح مشابهی را قرار دادیم ، بنابراین هر کدام از دوستان که مایل بودند در این طرح شرکت کنند ،نام خود و" تعداد صلوات یا زیارت عاشورا " برداشته شده را قید کنند تا در آخر شمارش شود . ممنون از همگی ،التماس دعا ...یا علی مدد
**ان شا الله، میلاد امام رضا (ع)،در مشهد مقدس و قم و جمکران ،دعاگوی تمام دوستان خواهم بود .
**نوای وبلاگ ،دعای کمیل باصدای ملکوتی شهید مهدی زین الدین است .
برای دیدن خاطرات شهید رویکلیک کنید.یا حق
خاطراتی از شهید بزرگوار
*جاده های کردستان آنقدر ناامن بود که وقتی می خواستی از شهری به شهر دیگری بروی،مخصوصاًتوی تاریکی ،بایدگازماشین را می گرفتی،پشت سرت را هم نگاه نمی کردی.اما زین الدین که همراهت بود،موقع اذان باید می ایستادی کنارجاده تانمازش را بخواند.اصلا ًراه نداشت. بعدازشهادتش یکی ازبچه ها خوابش رو دیده بود؛توی مکه داشته زیارت می کرده ،یک عده هم همراهش بوده اند.
گفته بود:تواینجا چکار می کنی؟
جواب داده بود:((به خاطر نمازهای اول وقتم،آنجا هم فرمانده ام.))
شبهای جمعه دعای کمیل به راه بود.زین الدین می آمد می نشست.یکی از بچه های خوش صدا هم می خواند.آخرین شب جمعه ،یادم هست توی سنگر بچه های اطلاعات سردشت بودیم.همه جمع شده بودندبرای دعا.این بار خود زین الدین خواند،پرسوز هم خواند.
حالش عوض می شد.رگ های گردنش بیرون می زد.جرأت نمی کردی توی لشگرفکر سیگارکشیدن بکنی.
* یک روز زین الدین با هفت هشت نفرازبچه هامی آمدندخط.صدای هلی کوپتر می آمد.بعد هم صدای سوت راکتش.بچه ها به جای اینکه خیز بروند،ایستاده بودند جلوی مهدی ،اکثرشان ترکش خوردند.
* عراق پاتک سنگینی کرده بود، آقا مهدی طبق معمول سوار موتورش توی خط این طرف و ان طرف می رفت و به بچه ها سر می زد. یکمرتبه دیدم پیداش نیست از بچه ها پرسیدم گفتند:رفته عقب . یک ساعت نشد که برگشت و دوباره با موتور از این طرف به ان طرف بعد از عملیات بچه ها توی سنگرش یک شلوار خونی پیدا کردند.مجروح شده بود رفته بود عقب زخمش را بسته بود، شلوارش را عوض کرده بود ، انگار نه انگارودوباره برگشته بود خط.
* جلسه که تمام شد دیدیم تا وضو بگیریم بریم حسینیه،نماز تمام شده است.امامهدی ازقبل فکرش راکرده بود.سپرده بودیک روحانی ازروحانی های لشگرآمده بود همانجا؛اذان که تمام شد در همان اتاق جنگ، تکبیرنماز را گفتیم.
گفتم:آقا مهدی شما که گفتین قم تا خرم آباد رو3 ساعتی میرین؟
گفت:((اون مال روزه.شب نباید از هفتادتا بیشتر رفت.قانونه.اطاعتش، اطاعت از ولی فقیهه.))
* ازش گله کردم که چرا دیر به دیرسرمی زنه.
گفت:((پیش زنهای دیگه م ام.))
گفتم:چی؟
گفت:((نمیدونستی چهارتازن دارم؟)) دیدم شوخی میکند،چیزی نگفتم.
گفت:((جدی میگم. من اول باسپاه ازدواج کردم،بعد با جبهه،بعد با شهادت،آخرش هم باتو)).(به روایت همسر شهید )
آقا مهدی می گوید:((اگر ماندنی بودیم،می ماندیم))
وقتی می روند مسئول سپاه زنگ می زند به دژبانی که نگذارید بروندجلو.به دژبان گفته بودند:((همین روستای بغلی کار داریم،زود برمی گردیم.))
بچه های سپاه جسدهایشان را کنارهم لب شیار پیدا کردند.وقتی گروهکی ها ماشین را به گلوله می بندند،مجید در دم شهید می شود و مهدی را که می پرد بیرون با آرپی جی می زنند.
گفتم:یک هفته پیش اینجا بود،یک روز ماند،بعد گفت می خوام برم اصفحان یه سر به خواهرم بزنم.
این پا و آن پا کردند.بالاخره گفتند کوچیکه مجروح شده ومی خواهندبروند بیمارستان عیادتش.همراهشان رفتم.وسط راه گفتند:اگه شهید شده باشه چی؟
گفتم:انالله وانا الیه راجعون.
گفتند:عکسش را می خواهند.پیاده شدم و راه افتادم طرف خانه.حال خانم خوب نبود.
گفت:چرا اینقدر زود آمدی؟
گفتم:یکی از همکارا زنگ زده امشب از شهرستان می رسند،میان اینجا.
گله کرد.گفت:چرا مهمان سرزده می آوری؟
گفتم:اینها یه دختر دارن که من چند وقته می خوام برای پسر کوچیکه ببینیدش،دیدم فرصت مناسبیه.رفت دنبال مرتب کردن خانه،در کمدراباز کردم ودنبال عکسش گشتم که یکدفعه دیدم پشت سرمه.
گفتم:میخوام عکسشو پیداکنم بذارم روی تاقچه تا ببینند.
پیدانشد.سرآخرمجبور شدم عکس دیپلمش رابکنم.دم درخانم گفت:تلفنمون چند روزه قطعه،ولی مال همسایه ها وصله.وقتی رسیدم پیش بچه های سپاه گفتم:تلفنو وصل کنین.دیگه خودمون خبر داریم.
گفتند:چشم.یکی دو تاکوچه نرفته بودیم که گفتند:حالا اگه پسربزرگ شهید شده باشه چی؟
گفتم:لابد خدا میخواسته ببینه تحملشو دارم.
خیالشان جمع شد که فهمیدم هم بزرگه رفته ،هم کوچیکه.(به روایت پدر شهید؛ عبدالرزاق زین الدین )
وقتی خبر رسید شهید شده توی حسینیه انگار زلزله شد. کسی نمی توانست جلوی بچه ها را بگیرد.توی سر و سینه شان می زدند.چندنفر بی حال شدند و روی دست بردندشان.آخر مراسم عزاداری ،آقای صادقی گفت : شهید به من سپرده بود که 200 روز روزه قضا داره.کی حاضره براش این روزها رو بگیره؟
همه بلند شدند.نفری یک روز هم می گرفتند،می شد ده هزار روز.