بنام خدایی که آرامش دهنده قلب هاست .
صبح روز پنج شنبه 23 اسفند 1386 است و با عجله آخرین کارهای اردوی جنوب را انجام می دهیم و عکس شهدا را تحویل می گیریم و به شیشه های اتوبوس می زنیم تا شهدا را نیز با خودمان هم سفر کنیم ...نمی دانم چرا اینقدر در دلم آشوب است ...بعد از یک سال انتظار دوباره راهی سرزمین نور هستم ...اتوبوس که حرکت می کند ،لبخندی بر لب های همه می نشیند و صلواتی فضای اتوبوس را معطر می کند . چند ساعتی را تقریبا در سکوت می گذرانیم تا اینکه نغمه "سبک باران خرامیدند و رفتند ...." تمام مسافران را منقلب می کند،گویی هر کس با خویش می گوید چرا به این سفر دعوت شدم ؟! و تفکر در احوالات خویش در پی پاسخ....
حوالی عصر به پادگان دو کوهه رسیدیم ...از بلندگوها "مناجات حضرت امیر(ع)" پخش می شد و عجیب دل را هوایی می کرد ،هوای ابری دلمان میل باریدن داشت ...هرکس گوشه ای نشست و کبوتر دل را پرواز داد ...به آن غروب هایی که شهدا در همین پادگان مناجات می کردند ...
بعد از ساعتی خلوت کردن در آن غروب دل تنگ دوکوهه ،راهی حسینیه گردان تخریب شدیم ...هوا رو به تاریکی بود و عکس حاج محسن دین شعاری ،فرمانده تخریب لشگر27 ؛ در کنار فانوس های روشن منظره ی بسیار زیبا و دل تنگی را پدید آورده بود ....دل هایمان به وسعت آسمان گرفته بود و....
روزهای بعد یکی یکی از مناطق دیدن می کردیم و مثل سال های گذشته در هر منطقه ای تکه ای از دلمان را جا می گذاشتیم ....انگار فقط رد شدن اتوبوس را در جاده ها می دیدیم و باورمان نمیشد که سفر آسمانی ما هم روزی به اتمام می رسد ....فتح المبین ،فکه ،چزابه ،دهلاویه ،هویزه ،طلائیه ،اروند ،شلمچه و....تموم شد ....
شلمچه آخرین منطقه ی عملیاتی بود که زیارت کردیم و حال همسفرانم دیدنی بود ...انگار پاهایمان همراهی نمی کردند ....مداحی "نکش پاتو رو خاکا ...نزن آتیش به جونم ...با آه خود نسوزونم ..." حال دیگری به بچه ها داده بود ....بگذریم !!!
صبح روز 27 /12/86 ما را به معراج شهدا بردند ...کنار پیکر شهدای تازه تفحص شده باشی،دلت گرفته و روز آخر اردو هم باشد .....
نوبت برگشتن ما به کرمانشاه بود ...اما من و یکی از دوستانم ساک هایمان را برداشتیم و بعد از خداحافظی از تک تک بچه ها از اتوبوس پیاده شدیم ....قبل از پیاده شدن سوال بود که به سمت ما سرازیر میشد ...به چهره ی همسفرانم نگاه می کردم و دلم نمی آمد بگویم که من و دوستم خادم شهدا شده ایم و فعلا ماندگاریم !!! اشک در چشمان همه جمع شد و من بغضم را فرو خوردم و با لبخندی تصنعی گفتم : ما هنوز آدم نشدیم ،دوباره میخوان روی ما کار کنن !!! و سریع خداحافظی کردم و اتوبوس هم به سرعت از جلوی چشمانمان رد شد ...نمی دانم چرا با رفتن همسفرانم اینقدر احساس دل تنگی کردم ...دوستم هم همین حال را داشت !!!وقتی به مقر رسیدیم ،بعد از مختصری استراحت کارها شروع شد ،من و دوستم رفتیم توی همون حسینیه ای که شب قبلش با بقیه همسفرانمون اونجا بودیم ...هیچ کس جز من و دوستم اونجا نبود و سکوت کامل حاکم بود !! قبل از هر کاری به جای خالی بچه ها نگاه کردیم ...دلم گرفت ...شیطنت بچه ها رو یکی یکی مرور کردیم و بی اختیار زدیم زیر گریه ...یاد حرف های راوی مون (آقای احمدیان؛مدیر وبلاگ نشانه ) افتادم که می گفتند وقتی بعد از عملیات هایی که بیشتر دوستامون شهید شده بودند برمی گشتیم اردوگاه و جای خالی بچه ها رو می دیدیم ،نه کسی می تونست غذا بخوره ،نه کسی می تونست نمازش رو بدون گریه بخونه .....پتوها هنوز بوی دوستای شهیدمون رو میدادند و..... ! اون لحظات با تمام وجود حرفای ایشون رو درک می کردیم و اشک می ریختیم .....
همه اون روزایی که ما خادم شهدا بودیم و عشق رو تجربه می کردیم یکی یکی گذشت و قدرش رو ندونستیم ....اصلا متوجه گذر زمان نمی شدیم ....شوخی هامون رنگ جبهه گرفته بود ، اشکامون ،دعاها و عبادت هامون ،همه چی مون ....خیلی زود گذشت ....
روز آخر وقتی همه ی خادمین گروه اول سوار ماشین شدیم و به سمت کرمانشاه حرکت کردیم ....هیچ کدوم نمی توستیم باور کیم که داریم برمی گردیم .....فقط حرکت سریع ماشین توی جاده و رد کردن ایستگاه های صلواتی و... رو میدیدیم ....
همه ی اون روزای شیرین که مثل یه خواب بود توی ذهنمون تداعی میشد....پذیرایی از زائرین شهدا ،چای ریختن هامون ،ایستگاه های صلواتی مون ،سال تحویل توی شلمچه ،کار کردن توی دفتر امتداد و یادمان شهدای شلمچه ،سفره های هفت سین عاشقی توی مناطق و حسینیه ها و..... یادمون می اومد که وقتی خیلی خسته می شدیم ،یکی از مهمونای شهدا بهمون لبخند میزد و خسته نباشیدی می گفت که به جونمون می نشست .یادمون می اومد که وقتی شربت یا آب پخش می کردیم ،یه مادر شهید با اشک توی چشماش دعامون می کرد ،یادمون می اومد که همه با مقنعه های سبز رنگمون شناخته می شدیم ،یادمون می اومد که مهمونای شهدا توی بغل ما گریه می کردند و التماس دعا می گفتن و ما هم باهاشون اشک می ریختیم و شرمنده شهدا ......، یادمون می اومد غروب شلمچه رو ،شب های مناطق رو ،یادمون می اومد که وقتی در حال کار بودیم و مناجات یا مداحی گوش می کردیم چه حال خوشی داشتیم ،یادمون می اومد که شب آخر برای مراسم وداع ما رو بردند معراج شهدای اهواز و حاج مهدی سلحشور جیگرمون رو سوزوندند.....یادمون می اومد و.....
بین راه مداحی "شلمچه سرزمین عشق و ایثار ..." رو گذاشته بودیم و گریه می کردیم ......شاید دروغ نباشه اگه بگم تا کرمانشاه هیچ کی حرف نمیزد و همه تو سکوت و خلوت دوست داشتنیشون با شهدا نجواها داشتند ..................
وقتی به شهر رسیدیم حال بچه ها .......بگذریم ! خیلی سخت بود برامون ....الان چند روزیه که برگشتیم اما هنوز به اینجا و شهر عادت نکردیم ....هنوز حال و هوای اونجا رو دارم ،دعا کنید که این حال و هوا رو همیشه داشته باشم !! امسال شهدا خیلی منو شرمنده کردند ،دعا کنید بتونم رهرو خوبی براشون باشم .
اگه لایق بوده باشیم به یاد همتون بودیم و دعاتون کردیم . شما هم ما رو دعا کنید .
*اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فی فرج مولانا صاحب العصر و الزمان*
یا حیدر مددی