به نام محبوب رضا...
اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک ...
چقد این اذن دخول با دلم بازی می کند ...چقد دلم لک زده برای ایستادن در پشت ورودی های حرم امام رئوف و خواندن اذن دخول ...
دلم لک زده برای رد اشکهای داغی که بی هیچ واسطه ای گونه هایت را نوازش می دهند ...
همین چند روز پیش تولدش را در حرم باصفایش تبریک عرض کردم اما انگار سال هاست به مشهد نرفته م و چشمم به گنبد و ضریح نیفتاده است ...
دلم نوشیدن زمزم از سقاخانه اش را می خواهد ...
دلم ایستادن و زل زدن به پنجره فولاد و زمزمه های پر از راز و نیاز بیماران و آرزومندان و ... را می خواهد ...
دلم رقص پرچم سبز روی گنبد طلایی حرمش را می خواهد ...
دلم نوازش خنکای عطر حرمش را مطالبه می کند وقتی نزدیک ضریح باصفایش می شوی ...
دلم نشستن در ایوان مقصوره صحن گوهرشاد را التماس می کند ...
ایوان طلا ... روبروی ضریح ... دار الهدایه ...دارالحجه... صحن جمهوری ...صحن آزادی...ورودی شیخ حرعاملی...
دلم چه تقاضاها که ندارد ...
باز هم دلتنگ امام رئوفم ...کاش تمام روزها و شب هایم در حرم مولای مهربانی ها سپری میشد ...
**********************************
پ.ن.1 : تا آخر عمرم میگم : بنویسید به روی قبر و به روی کفنم ...عاقلا دیوونه ی امام رضا منم منم ...
پ.ن.2 : میلاد امام مهربونی ها در حرم باصفاش دعاگوی تک تک دوستان نتی و غیر نتی بودم .(اگر بپذیرند )
پ.ن.3 :یا امام رضا رهام نکن ...یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 11:7 عصر روز
سه شنبه 89 آبان 4
به نام او که سخت دلم هوای مهربانی هایش را کرده است ...
توی این گیر و دار سیاست کم کم داشت یادم می رفت که منم یه روزی رفتم کربلا و قرار بود خاطراتش رو -ولو بخاطر دل خودم و یادگار موندنش - بنویسم اما به بهونه نزدیک شدن محرم و دوباره هوایی شدن من ، امشب یهو تصمیم گرفتم در مورد کربلا قلم بزنم ...
یادش بخیر چه صفایی داشت ...
نماز صبح رو فرادی توی حیاط حرم حضرت علی خوندیم (چون نماز جماعت برا خانوما نداشت !) و بعد رفتیم روبروی ایوان نجف نشستیم ... - الان احساس می کنم یه خواب بوده ، یه خواب شیرین و کوتاه - زل زده بودم به ایوان نجف و مدام این شعر «ایوان نجف عجب صفایی دارد ...حیدر بنگر چه بارگاهی دارد » توی ذهنم تکرار میشد ... گونه هام زیر بارون چشام خیس شده بود و دلم فقط به عشق مولا می تپید...رفته بودم توی حال خودم که مامانم با یه کاسه آب جلوم ظاهر شد ... خوردن آب از حرم حضرت علی توی کاسه آب سقاخونه امام رضا خوردن داشت و گریزی بود به سمت مشهد ... در کنار منبع نور بودم اما دلم هوای سخت هوای امام رضا کرده بود ...آخ یادش بخیر ...میخواستم « امین الله » بخونم ، بازش که کردم روی صفحه اولش نوشته بود : « وقف آستان قدس رضوی » ...حسابی با امام رضا در کنار مولا خلوت کردم و کلی حرف زدم ...
به هر حال بعد از نماز صبح با همه کاروان سوار بر ماشینی شدیم و به سمت هتل برگشتیم .مختصری استراحت کردیم و ساعت 8 صبح رفتیم مسجد سهله و اعمال و مقام ها رو به جا آوردیم ...روحانی کاروان میگفت حواستون باشه کجا اومدید .میگفت خونه امام زمانه اینجا ...میگفت در مسجد جمکران به روایات نه چندان قوی فقط چهارشنبه ها آقا شرف حضور دارند اما اینجا هر روز ...میگفت و میگفت اما من فقط می شنیدم ، گویا تموم وجودم مسخ شده بود ، هیچ عکس العملی جز بهت نداشتم ...فقط به در و دیوار نگاه می کردم و در مقام ها نماز میخوندم ... من همچنان مثل بقیه سفر توی بهت بودم و همسفرها هم تقریبا همینطور ...
بعد از مسجد سهله رفتیم زیارت یار باوفای حضرت علی (ع) « میثم تمار » و بعد از اون رفتیم به زیارت دوست و یار همیشگی حضرت مولا «کمیل بن زیاد » که خیلی با صفا بود ...چقدر به حالشون غبطه خوردم ...ازشون خواستم برامون دعا کنند که ما هم اماممون رو بشناسیم و معرفت پیدا کنیم و تنهاشون نذاریم ...بعد از این زیارت توی اون گرمای بی نظیر تابستون عراق ! سوار اتوبوس ها شدیم اما متاسفانه دیدیم که یکی از همسفر ها که اتفاقا مشکل قلبی هم داشتند ، گم شدند ، چون وقت اذان بود تصمیم گرفتیم که نماز بخونیم و در این فاصله به دنبال این همسفر بگردیم .نماز خوندیم و بعد بدون پیدا کردن این عزیز به سمت هتل حرکت کردیم و چقدر توی این مسیر ، همسر و دختر این آقا گریه کردند اما چاره ای نبود و مسائل امنیتی و هتل و ...باعث شد که ما برگردیم - البته بگذریم که این قسمت از سفر خاطره تلخی شد اما خوشحالیم که این آقا هتل رو که چندین کیلومتر با مزار حضرت کمیل فاصله داشت رو پیدا کرده بود - به هتل رسیدیم و شام خوردیم و همه خوابیدن جز من ...نمیدونم چرا اونجا اصلا دلت نمیخواد بخوابی حتی توی هتلش ... نمیدونم شاید می ترسیدم اگه بخوابم و بیدار شم ، به این میرسم که همش خواب بوده ... با هر زحمتی که بود یه چند ساعتی خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم که نماز صبحم قضا شده ...شاید هیچ چیز در دنیا به این اندازه ناراحتم نمیکنه که برم زیارتگاهی و نمازم قضا بشه خصوصا نماز صبح ...این برای من نشونه خوبی نبود و این دو برابر حالمو بدتر می کرد ...به هر حال رفتیم صبحونه خوردیم و حدود ساعت 8 حرکت کردیم به سمت ....
واقعا دیگه خوابم میاد ، بقیش بمونه واسه بعد ...
خیلی دعا کنید - برای نابودی دشمنان اسلام و مسلمین صلوات
یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 12:0 صبح روز
سه شنبه 88 آذر 24
هوالبصیر
تمام مسیر راه به این فکر می کنم که اگر مولا مرا نپذیرد چه کنم ؟ با خودم می گویم اگر مولا مرا نمی خواست یا میخواست مرا رد کند پس چرا دعوتم کرد؟ تمام امیدم را جمع می کنم اما کوله بار سنگین گناهانم مرا وادار می کند که به این فکر کنم که شاید تنبیهی باشد این آمدن و در محضر حضرت رضا بودن ...آخر تنبیه بزرگان و کریمان هم کریمانه است ...
به مشهد که رسیدیم و چشمم به گنبد افتاد قطرات اشک صورتم را نوازش کرد و باز هم در این فکر بودم که آیا مولا مرا به محضرش می طلبد ؟ آیا مهمان دعوتی حضرت هستم ؟! یا بدون دعوت آمده ام ...
در مسیر مشرف شدن تا حرم، دانه های فیروزه ای تسبیح یادگاری حرم امام حسین(ع) در دستانم می چرخد و لبانم ذکرهایی می گوید اما گویی روحم جسمم را یاری نمی کند ...تو گویی اصلا روحی در بدن نیست ...هرچه به حرم نزدیک تر می شدم تپش های قلبم تندتر میشد ...نمی دانم اینبار چرا اینقدر استرس داشتم ، شاید کوله بارم سنگین تر از همیشه شده بود ...شاید نه حتما ...
تمام ترس های عالم یک طرف اینکه مولا جوابم کند یک طرف ...
به ورودی شیخ حر عاملی (ورودی مورد علاقه ام ) که رسیدیم ، دوستم دوباره و چندباره تکرار کرد ، یادت میاید بزرگی می گفت که اذن دخول واقعی اشک است ؟ می ترسیدم که گریه نکنم ، گفتم اگر نتوانستم گریه کنم ؟! ؛می گفت عیبی ندارد اما نشانه دعوت شدن خاص همان گریه است ... می گفت اگر گریه نکردی نا امید نشو ، داخل حرم شو تا مورد لطف قرار بگیری ...می گفت و می گفت اما نمی شنیدم ...یعنی دلم نمی خواست بشنوم ...فقط طنین این جمله بود در گوشم که اگر گریه کنی نشانه ...
داشتم نا امید میشدم که قطرات گرم اشک به فریادم رسید ...شب میلاد حضرت رضا بود و عیدی خاص؛ که قرین شده بود با تاریخ 8/8/88 و حضور من در حرم بس شگفت !
قدم هایم که سنگ فرش سرد حرم را حس کرد ، تمام وجودم از عشق امام رضای رئوفم به فریاد آمد ...یادش بخیر ...
یادش بخیر که آنروز چه صفایی کردیم ...یادش بخیر دعای کمیل حدادیان در حرم و آن حرفای سوزناکش ...یادش بخیر روضه کنار ضریح ...یادش بخیر شلوغی حرم ...یادش بخیر چراغانی حرم ...یادش بخیر صدای نقاره خانه ...یادش بخیر ایوان طلا ...
دلم همیشه و همیشه فقط تو را صدا می زند و تو را می خواهد مولای رئوفم ...گرچه در این سفر سخت تنبیهم کردی اما باز هم بنازم کرمت را ...
مولا تا بحال جز خوبی از تو چیزی ندیده ام ...جز بخشش چیزی حس نکرده ام ...جز عفوت چیزی آرامم نکرده است ...جز خیر و برکت و خوبی و مهربانی نبوده ست ...تحمل بی محلی ات را ندارم ...گرچه میدانم که حق است و بی محلی نیست بلکه تلنگری است بر چیزهایی که خدا می داند و شما و من !! مولای رئوفم میدانم که این هم از لطفت است اما تاب تحویل نگرفتنت را ندارم ...مولای خوبم دستانم را گرفته ای و میدانم که رهایش نمی کنی اما دلم آغوشت را می خواهد ...مثل همیشه با محبت و رافت ...نا امیدم نکن ...از روزی که برگشته ام حس پرنده ای را دارم که در قفسش را گشوده اند و رهایش کرده اند اما پرنده دلش قفس را با بودن در کنار صاحبش میخواهد تا پرواز بی هدف و بدون بودن صاحبش ...رهایم نکن مولای خوبم ؛
تعجیل در فرج حضرت حجت 8 صلوات ختم بفرمایید
یا علی مدد و التماس دعا
نویسنده » نرگس » ساعت 12:59 صبح روز
سه شنبه 88 آبان 19