سفارش تبلیغ
صبا ویژن



لبیک یا حسین - گل نرگس ... مهدی فاطمه






درباره نویسنده
لبیک یا حسین - گل نرگس ... مهدی فاطمه
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
کربلا و امام حسین (ع)
مشهد و امام رضا (ع)
سوریه و بی بی زینب (س)
سفرنامه جنوب و غرب
من و تو
دل نوشت ها
رمضان
نازنین زهرا
متفرقه
تقریبا سیاسی
سفر مقام معظم رهبری به کرمانشاه
سردار شهید مهدی زین الدین
شهید سید رحیم خمیس آبادی
مناسبت ها و مراسم ها
مسابقات و طرح های مذهبی
زندگی نامه حضرت ابالفضل (ع)
ضیافت اندیشه 1389
قرار بود بریم ،ولی موندیم !

ذکر ایام هفته


لینکهای روزانه
گل نرگس...مهدی فاطمه ! [806]
[آرشیو(1)]

لینک دوستان

وبلاگ گروهی فصل انتظار
دست خط ...
لبگزه
شلمچه
حضور نور
مسجد ولیعصر (عج) کنگان
نجوای شبانه
پاک دیده
چفیه
آسمان سرخ
حرف دل
مجنون صفت
نیار یعنی آرزو
سحرخیز مدینه کی می آیی ؟
نوشابه ای با طعم بهائیت
خدای شاپرک ها
کمان نیوز
او خواهد آمد...
حدیث نفس
حجاب غیبت
حس غریب
*دفاع مقدس*
حریم یاس
مزار شهدا
منتظر کوچک
وب نوشته های حاج محمد
حدیث دل
تا کرببلا هست زمین را عشق است
دل نوشته های دو دختر شهید
گذر اقاقیا
عکس بان
ذهن نوشت
منتظر قائم آل محمد
زیباترین شکیب
چادر خاکی
من از دیار حبیب م
وادی
آوینار
الهی من لی غیرک ...
احسان پسر خوب مامان و بابا


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
لبیک یا حسین - گل نرگس ... مهدی فاطمه


لوگوی دوستان




آمار بازدید
بازدید کل :998386
بازدید امروز : 30
بازدید دیروز :21
 RSS 

بسم الله

اربعین امسال همسر می خواست بره کربلا و به دلایلی قرار بود من باهاشون همراه نشم . شاید از چند ماه قبلش میدونستم که احتمالا نمیشه برم و هر بار تصمیم می گرفتم بهش فکر نکنم .

هرچی به زمان سفر همسر نزدیک تر می شدیم ، حالم بدتر میشد چون سال قبلش با هم رفته بودیم و ثانیه ثانیه ش جلو چشمم بود ...

همسفرهای سال قبل ، مدام ازم سوال میکردن که نمیای ؟ و من جز حسرت و اشک هیچی نداشتم بگم ...

موقع آشپزی ، وسط  درس خوندن ،سر سفره غذا ،  بعد ِ نماز ، توی روضه و حتی موقع خرید ، اگه کوچک ترین چیزی از کربلا یادم می اومد یا چیزی برام تداعی میشد یا حتی یه سوال ، کلی حالمو به هم می ریخت و اشکم سریع و بی اختیار جاری میشد .

گذشت تا روز آخری که قرار بود فرداش همسر راهی بشه ... ساکش رو می بستم و با دونه دونه ی وسایل اشک می ریختم . اصلأ حال و احوال اون ساعت های من قابل وصف نیست . هرکاری میکردم دلم آروم نمیگرفت . به معنای واقعی داشتم دق میکردم ...

صبحش کلاس داشتم و با چشم های ورم کرده رفتم سر کلاس . شاید باورکردنی نباشه اما تموم دو سه ساعتی که کلاس بودم ، اشکام بی اختیار جاری بود ...

مدام چشمم به ساعت بود که چند ساعت به حرکتشون مونده ...

بعد از کلاس همسر اومد دنبالم و با هم رفتیم که ایشون کوله پشتی زائرها رو تحویل بگیرن .

نمیدونم چرا اما کوله پشتی ها رو که توی ماشین گذاشت ، بغضم ترکید و وسط خیابون زدم زیر گریه ...

همسر هرچی میگفت آروم نمیشدم ... هرچی صلوات میدادم آتیش دلم بیشتر میشد . گوشیم رو روشن کردم و مداحی گذاشتم ولی افاقه نکرد و هر لحظه حالم بدتر میشد ...

تا ساعت یک ربع به 5 بعد از ظهر فقط گریه میکردم و التماس به ارباب و خواهش از همسر که منم میخوام بیام ...

میدونستم تو این دقایق آخر دیگه شاید نشه ولی حال بسیار عجیبی داشتم ... فکر و ذهنم این بود که اگه دو دقیقه به حرکت هم مونده باشه و خودش بخواد میشه !

خلاصه نمیدونم چی شد ولی ساعت 5 بعد از ظهر و در کمتر از یک ساعت پاسپورت و ویزا و پول و ... جور شد و منم راهی شدم ...

وقتی به مادر و پدر و خواهرها و داداشم واسه خداحافظی زنگ زدم ، همه شوکه شدن ... خودمم شوکه بودم ! و اصلا برام باورکردنی نبود .

پیاده روی اربعین امسالم رو مدیون پنج بانوی بزرگوار ( بی بی فاطمه زهرا (س ) / حضرت خدیجه (س) / حضرت ام البنین (س) / حضرت معصومه (س) / و حضرت زینب (س) ) بودم که در لحظات آخر واسطه قرارشون دادم ...

همه اهل بیت (علیهم السلام ) مادری هستن و مادرهاشون رو واسطه قرار دادم که کار سفرم جور بشه ! و شد ... !

اما کل سفر و سختی ها و شیرینی های پیاده روی یه طرف ، اون لحظه ای که روبروی حرم قرار میگیری و از ته دل یه " لبیک یا حسین " که میگی هم یه طرف ... اصلأ نمیشه اون حس و حال رو در قالب کلمات گنجوند و توصیف کرد ...


اربعین

پ.ن : جز شرمندگی از ارباب هیچی ندارم بگم ... یا علی مدد
 « نوای وبلاگ رو بشنوید : با قلبی عاشق ، کما فی السابق ، دلم هوایی کرب و بلاست ...



نویسنده » نرگس » ساعت 10:0 عصر روز سه شنبه 93 اسفند 19