عصرهای پاییزی را دوست ندارم ...اصلأ پاییز را دوست ندارم !
نمیدانم چرا اما از کودکی از پاییز بدم می آمد ...
و وقتی بزرگ تر شدم و چیزهای مهم زندگی و آدم های مهم زندگیم را در پاییز از دست دادم این حس چند برابر شد ...
وقتی باران می آید و بوی باران همه جا می پیچد و برگ های نارنجی رنگ و خشک درختان زیر پاهایم خش خش می کنند یاد مرگ می افتم ...
یاد تشییع سید رحیم ... یاد تشییع پدربزرگم ....یاد تشییع پیکر آیت الله نجومی و ....
اصلأ پاییز که می شود دلم می گیرد و میخواهم فقط گریه کنم ...
با اینکه در پاییز اتفاقات خوب هم زیاده بوده و هست ولی حس غمش برای من بیشتر است ...
حتی ازدواج در پاییز هم نتوانست نظر مرا به پاییز عوض کند ...
نمیدانم چرا اینقدر از پاییز و خزان فراری ام ... :(
نویسنده » نرگس » ساعت 5:28 عصر روز
دوشنبه 92 آبان 13
الا بذکر الله تطمئن القلوب ...
دیروز بخاطر فوت دو عزیز راهی "باغ فردوس " یا همون قبرستان کرمانشاه شدم ، قبل از رسیدن خونواده عزادار رسیدم و درست ساعت 8 صبح جلوی در غسالخونه بودم ، تا خونواده اون مرحوم برسند ، همون حول و حوش ایستادم به نگاه کردن ...
اولین بار نبود که در مراسم تشییع شرکت می کردم اما هیچوقت جرات نکرده بودم که برم غسالخونه اما اونروز رفتم...
حس و حال عجیبی داشتم ، جمعیت زیادی اونجا بودند ، جمعیت سیاه پوش و گریونی که با نگاه کردن به هر کدومشون ناخوآگاه اشک از چشمام جاری میشد ...
خانومی جلوی تاج گل پسر جوونش زانو زده بود و با عزیزدلش حرف میزد و زار زار گریه می کرد ...عکس پسر جوونش توی حرم امام رضا گرفته شده بود و چقد دل آدم رو ریش میکرد ...
دختر کوچولویی روی دست بقیه جابجا میشد و نمیدونست معنی این همه محبت و ترحم یعنی اینکه دیگه یتیم شده ...
دختر جوونی مدام بابا بابا میکرد و اشک تموم صورتش رو پوشونده بود ...
پسر جوونی زیر تابوت پدرشو گرفته بود و بلند بلند اونو صدا میزد ...
دختری دنبال جنازه مادرش می دوید ...یکی عمو عمو میکرد ...یکی به صورتش خراش میداد ...یکی روی دستش میزد ...
صدای مداح از بلندگو می اومد که داشت روضه امام حسین و حضرت رقیه رو میخوند ...
دختری بی همسر شده بود و به پهنای صورت اشک می ریخت ...مردی زنش رو از دست داده بود ...
خدای من... دلم آتیش گرفته بود از دیدن این صحنه ها ، دست خودم نبود ، به هق هق افتاده بودم ...
این وسط هم گاهی در باز میشد و جمعیتی برای گرفتن عزیزشون هجوم می آوردن و غسال ها جنازه ای رو بیرون میدادند ...
خدایا چقدر این انتظار تلخ بود ... انتظار اینکه در باز بشه و ...
آخرین دیدار ...آخرین وداع با عزیزدلت ...آخرین حرفا ...حسرت کارهای نکرده و محبت های دریغ کرده ...
حسرت روزهای از دست رفته ای که میتونست خیلی بهتر باشه ...حسرت جفاهایی که در حق مرده شده بود ...
چقد اون جنازه ی بی جون ارزش داشت براشون ولی موقعی که زنده بود ...
احساس سرگیجه و حالت تهوع بهم دست داد ...فشار روحی اونجا خیلی برام زیاد بود ...
از غسالخونه زدم بیرون و اومدم تکیه دادم به دیواری که مشرف به خیابون بیرون قبرستان بود ...نگاهم روی مردم مونده بود ...
چقدر بی خیال ...
چقدر غرق در دنیا ...
چقدر غافل از مرگی که ممکنه هر ثانیه گریبان خودشون یا عزیزشون رو بگیره ...
چقدر غرق در گناه هایی که دیگه جزئی از زندگی شده براشون ...عین خود من ...
خدایا به دادم برس ، من نمیخوام مثل هیچ کدوم از این مردم باشم ...
نه میخوام غافل از مرگ باشم نه میخوام یه روزی خدای نکرده در مرگ عزیزی یا حتی مرگ خودم حسرتی بکشم ...
خدایا ممنونم از تلنگرهای به موقع ات ...
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
پ.ن.1 : خدایا تا ما رو نیامرزیدی و پاک نکردی از این دنیا مبر ...
پ.ن.2 : خدایا ما رو از شفاعت اهل بیت علیهم اسلام و کمکشون بخصوص در شب اول قبر و روز قیامت محروم نفرما.
پ.ن.3 : شادی روح همه گذشتگان بخصوص این دو عزیز که یکی روز عرفه و یکی عید قربان به خاک سپرده شد، فاتحه مع الصلوات.
پ.ن.4 : گذشتگان به خیرات ما نیازمندند ، از یه فاتحه و چندتا صلوات محرومشون نکنیم . یه روزم نوبت خودمون میشه !
پ.ن.5 : واقعیتی به اسم مرگ همیشه هست، شاید همین فردا نوبت ما باشه،پس بیایم بیشتر مراقب رفتار و اعمالمون باشیم .
پ.ن.آخر : التماس دعای فرج و التماس دعای خیر / یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 10:19 عصر روز
چهارشنبه 89 آبان 26