در طی روز شاید سه چهار ساعت بیشتر نمی خوابیدیم ولی هر روز انرژیمون بیشتر از روز قبل بود !
تو خونه خودمون به زور ساعت 9 و 10 بیدار می شدیم ولی اونجا قبل از اذان صبح چشامون خود بخود باز میشد
اولین صدایی که می شنیدیم صدای "دعای عهد" بود و صبحونه رو هم با " دعای صباح " شروع می کردیم .
بعدش خادمی شروع میشد و ما می شدیم " خادم الشهدا "...
هنوزم صدای مداحی هایی که میذاشتیم و باهاش کار می کردیم دلمو هوایی میکنه ...
دلم تنگ شده واسه اهواز و صبح های با صفاش ؛
واسه شلمچه و شهدای گمنامش و اون حس و حال عجیبش ؛
شوش ، حرم دانیال نبی ، صبح های دل انگیزش و زیارت عاشوراهای دو نفره ی من و دوستم ...
فکه و رمل های داغش ، نماز ظهرهای فکه با اون آفتاب سوزان ...
طلائیه و سه راه شهادت ؛ طلائیه و اون پرچم های بزرگ قرمز رنگ "یا ابالفضل" ؛
واسه معراج شهدای اهواز و اون شهدای گمنام ...
اروند و اون موج های آب ش که دیوونه ت میکرد ؛ غروب هاش که دیگه محشر بود ...
مسجد المهدی خرمشهر ، فتح المبین ، چزابه ، هویزه ، دهلاویه ، سبز قبا دزفول ، علی بن مهزیار و ...
حتی واسه تن ماهی خوردن وسط اون گرما هم دلم تنگ شده !
یادش به خیر چه روزایی داشتیم ...
.............................................................................................................
پ.ن.1 : حس میکنم حس و حال اون موقع دیگه هیچوقت تکرار نمیشه ....هیچوقت ...
پ.ن.2 : میدونم شهدا هنوز هم ما رو فراموش نکردن چون آخر معرفتن ولی ما بی معرفت شدیم...
پ.ن.3 :خیلی دلم تنگه .... واسه روزای خوب ...