هوالحق
سلام به همه منتظران عزیز ...خوبید ان شا الله ؟؟ درسته که دیر اومدم ولی باور کنید زودتر از این هم نمیتونستم بیام ...
چقدر دلم برای وبلاگم و دوستای نتی تنگ شده بود اما امان از گرفتاری ها که آخرش دامن ما هم گرفت !
توی این چند وقته اتفاقات ریز و درشت زیادی پیش اومد که چون ایمانم ضعیف بود اوضاع روحیم حسابی ریخت به هم ... !!
ولی به لطف خدا بازم سرحال شدم و اومدم دنبال علائقم که مدتی ازشون دور بودم ...
قرار بود در مورد غرب ،شهید امینی و ... بنویسم و می نویسم... اما ان شا الله پست بعدی ...
فعلا میخوام یه قضیه ای رو بنویسم که سه روزه ذهنم رو حسابی درگیر خودش کرده ...
روز جمعه خیلی دلم گرفته بود ،با خونواده رفتیم بیرون ... رفتیم پارک کوهستان ...اونایی که کرمانشاهی هستن یا کرمانشاه رو دیدن میدونن که مزیت پارک کوهستان به چیه ؟! به اینکه اون بالای پارک پنج تا نگین (شهید گمنام ) رو در آغوش گرفته ...
نمی دونم چه سری دارن این شهدا که هیچ کی رو رد نمی کنن ...خیلی ها ازشون حاجت گرفتن ...
به هر ترتیب منم اون شب رفتم بالا ...نور سبزی که اون بالا رو روشن کرده بود ...سنگ فرش هایی که تو رو یاد حیاط حرم امام رضا (ع) مینداخت و شهری که از اون بالا اونقدر کوچیک شده بود که فقط چراغ ها رو میدی و تموم ... این فضا با دل گرفته ی من .....
یه مداحی گذاشته بودم و سرم رو روی یکی از قبرها گذاشتم .... « امام رضا کم ما و کرمت ...فدای جاروکشای حرمت ...»
توی همین حال یه آقا پسر اومد بالا که تا بمیرم حرفها و حرکاتش یادم نمیره ...
یه تیپ آنچنانی زده بود (یه بلوز و شلوار تنگ مشکی ،موهای .... ، دستبند و گردنبند بلند و.....) ......
وقتی رسید ، تا چند لحظه همه نگاش می کردند ، اما وقتی زانو زد و عرض ادب کرد به شهدا و اشک تو چشاش جمع شد .......................
اومد نزدیک مزارها ،زیر لب یه ذکری می گفت و قبرها رو یکی یکی شست ... بعدش رو به پدرم گفت : حاجی اینا (شهدا ) خیلی
حاجت میدن ... حتما ازشون بخواید ..... چهارساله هرشب میام کنارشون و.........
شاید هیچ کس حال منو درک نکنه که اون لحظه چقدر از خودم بدم اومد و چقدر به حال اون پسر غبطه خوردم ....
شاید اگه اشک نبود ، از شدت غصه دق می کردم اون شب ....
از خدا میخوام که بهم معرفت عنایت کنه و تموم ...
خیلی التماس دعا ...یا علی و یا حق