همیشه دیدن پیرمردها و پیرزن هایی که کمرشون خم شده و بسختی راه میرن تا ساعتها فکرمو مشغول میکنه
دوست دارم بدوئم و دستشونو بگیرم و تا هر جا که میخوان برن کمکشون کنم .
چین و چروک صورتشون ، خشکی دستاشون ، ریزشدن چشماشون ، تاشدن قدشون و ...
همه و همه حکایت سالهای عمرشونه ؛
حکایت روزهای خوب و بدی که پشت سر گذاشتن ؛ حکایت تجربه های تلخ و شیرینشون ...
پیرمردها و پیرزن ها رو خیلی دوست دارم چون دیگه غرور ندارن ؛ حرص ندارن ؛
خودخواه نیستن ؛ دل کسی رو نمیشکنن ؛
یه مهربونی ته چهره شون دارن که آدم دلش برا اون نگاه غنج میره ...
وقتی یکی بهشون کمک میکنه از ته دلشون براش دعا میکنن و بهش لبخند میزنن ؛
یه لبخند بدون ریا و چشم داشت و با همه صداقتشون ...
ولی این روزها مردم دیگه این چیزارو نمی بینن...
انگار اصلأ وقت ندارن به این فکر کنن که خودشونم یه روزی پیر میشن ؛
یه روزی اونقدر ناتوون میشن که وقتی میخوان سوار ماشین بشن چند دقیقه طول میکشه ...
یا وقتی میخوان از خیابون رد شن براشون این مسیر اونقدر طولانی میشه که
حتی ممکنه وسط خیابون از حرکت بایستن ...
کاش بفهمیم معنی التماس ِ نگاه ِ پیرمرد ها و پیرزن هایی که تو چشم من راننده زل میزنن که بذار رد شم ...
کاش بفهمیم وقتی اون خانوم یا آقای پیر وسط خیابون ایستاده جای اینکه دستمونو بذاریم روی بوق و
بدتر بترسونیمش ، بذاریم رد شه ...
کاش بفهمیم توون پیرمردها و پیرزن ها با ما جوون ها فرق داره ؛ کاش همیشه هواشونو داشته باشیم ...
کاش کمی مهربون تر باشیم با هم ...فقط کمی ...