به نام محبوب مهربان
قسمت شد و چند وقت پیش با دوستان مشرف شدیم خدمت حضرت فاطمه معصومه (س) ، خیلی زیارت با صفایی بود ، با خادمین شهدای استان کرمانشاه بودیم و برای شرکت در همایش خادمین شهدای کل کشور راهی این سفر پربرکت شده بودیم ... شب که رسیدیم رفتیم حرم و یه زیارت خیلی نورانی و باصفا کردیم و بعدش رفتیم محل اسکان .شب هرکاری می کردم خوابم نمی برد ، سه تا اتوبوس بودیم و قرار بود فردا بعد از ظهر یکی از این سه اتوبوس بره مشهد و دو تا اتوبوس دیگه بعد از زیارت مسجد مقدس جمکران برمیگشتند کرمانشاه و من هم یکی از اونا بودم که قرار بود برگردم و سخت دلم گرفته بود ...به هر حال با هر سختی بود خوابم برد و صبح همه با هم رفتیم به محل همایش ، سالن امام خمینی (ره) (اگه اشتباه نکنم )، کنار گلزار شهدای قم بود .ایام فاطمیه بود و یک هفته از فوت آیت الله بهجت گذشته بود و شروع همایش با مستندی از زندگی آن عزیز از دست رفته بود ،فضای مراسم عوض شد و شوخی های خادمین شهدا که بعد از چندماه دوری همدیگرو دیده بودند جای خودشو به گریه داد ...بعد از چند تا برنامه عالی که حسابی دل ها رو آماده کرد برای مهم ترین برنامه اون روز ، نوبت به قرعه کشی برای کربلا رسید .قرار بود چند نفر از بین خادمین شهدا مشرف بشند کربلا ...دل تو دل هیچکی نبود ، کلیپی در مورد امام حسین (ع) گذاشتند و ....نمیگم چی شد و چه اتفاقی افتاد ، فقط همینو بدونید که اکثرا دلشون سوخت و اشکاشون جاری شد ...من و یکی از دوستام از همه بدتر بودیم ، آخه خادم پارسال بودیم و اسممون جزء لیست نبود و شب قبل از همایش حدود ساعت 12 اسم ما رو به لیست خادمین اضافه کرده بودند ...
اول قرار بود 5 نفر رو انتخاب کنند ، مراسم قرعه کشی شروع شد ...نفر اول ،نفر دوم و...بالاخره نفر پنجم و اسم هیچ کدوم از بچه های کرمانشاه نبود .اشکام دیگه امونم رو بریده بود ، پسرها بلند شدند و شروع کردند به گفتن حسین حسین و عشق بازی شد ...
در همین حین حاج آقای ماندگاری هزینه 1 نفر دیگه رو تقبل کردند و بعد از ایشون یه آقایی که ارتشی بودند و اسمشون فراموشم شده هزینه 3 نفر دیگه رو و یکی هم حاج آقای تهرانی قبول کردند و با این حساب 5 نفر دیگه اضافه شد ، فقط صدای گریه دخترها بود و صدای حسین حسین گفتن پسرها ...مراسم شروع شد ، نفر اول از کرمانشاه (آقای احمدی ) ، نفر دوم از کرمانشاه (همون دوستم که با من جزء خادمین پارسال بود ) ...نفر آخر هم از کرمانشاه بود ، باز یه امیدی تو دلم اومد که شاید من باشم اما بازم من نبودم ...دیگه نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم ...بدجور دلم شکست ...ناجور بغض کردم و گفتم آقا بازم نخواستیمون ...
مراسم تموم شد اما من دیگه حالم خراب شده بود (از اون حال و احوالی که بغض می کنم و نمیتونم گریه کنم )...نمیتونستم نهار بخورم ، به زور دوستام چند لقمه خوردم و بعد مشغول نماز شدیم ، بغض داشت خفه م میکرد ، منتظر بودم بریم حرم و گریه کنم ...از اونجا اومدیم بیرون که سوار اتوبوس بشیم اما نمیتونستم ، بدون توجه به تذکرات و بدون توجه به وقت راه افتادم سمت مزار داداش مهدی زین الدین ، چندکلمه باداداشم حرف زدم و گفتم داداش دیدی آقا منو دوست نداره ؟دیدی بچه ها میخوان برن مشهد ، چندتاشونم میخوان برن کربلا ، چندتاشونم میخوان برن مکه اما من ...حرف میزدم و فقط به بغض تو گلوم اضافه میشد اما نمیتونستم گریه کنم ...گوشیم دستم بود و بولوتوثش روشن ، یکی به اسم « شش گوشه » یه چیزی برام فرستاد و بی اختیار تاییدش کردم و همزمان راه افتادم سمت اتوبوس ...نه عصبانیت مسئول کاروان برام مهم بود نه حرفای بچه ها ، سوار اتوبوس شدم و نشستم کنار پنجره ، اونقدر قیافه م تابلو بود که دیگه هیچکی باهام حرف نزد ، مداحی که برام فرستاده بودند رو گذاشتم : «تو سایه سرمی ، پناه آخرمی ،امام رضا ، من که غیر تو کسی رو ندارم ، تویی همه دار و ندارم و...» ، یکهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه ...تموم مسیر رو گریه کردم ، حتی متوجه تغییر مسیر اتوبوس نشده بودم و فقط دیدم که روبروی مسجد جمکرانم ، وضو گرفتم و انگار که دلم جای خودشو پیدا کرده بود ، شروع کردم درد و دل با آقا و اشک میریختم ، هیچ وقت اونقدر دلم نشکسته بود ... نزدیک 2 ساعتی که تو مسجد بودیم رو حسابی گریه کردم اما دلم اروم نشده بود ، با بچه ها رفتیم حرم و اونجا هم یه دلی از عزا درآوردم ، کمی آروم شده بودم که دیدم زائرای مشهد دارن میخوان برن اما میخواستن طوری از حرم برن بیرون که من متوجه نشم اما دیدمشون ...رفتم نشستم دم در خروجی و هرکدوم که میرفتن ، بغلشون میکردم و...
وقتی همشون رفتن ، تازه بعد اون همه گریه اصلا آروم نشدم که هیچ ، بدتر شدم ...خلاصه اینکه کلی خودمو برا ائمه لوس کردم و گریه و زاری راه انداختم .سفر تمو شد و ما اومدیم کرمانشاه ....قرض از این همه حرف اینجای داستانه : دوستانی که اسمشون برای کربلا دراومده بود داشتند کارهاشونو انجام میدادند که ان شا الله راهی بشند که اتفاق جالبی افتاد ... موسسه تصمیم گرفت که یه سفر کربلا برای خادمین شهدای استان کرمانشاه راه بندازه و این دوستان که 2نفر خانوم بودند رو با این کاروان همراه کنه . قسمت شد و منم اسمم رو برای کربلا نوشتم و با این دوستان راهی شدیم ....حالا چطور به سرعت نور پدر و مادرم راضی شدند (حتی خودشون هم همراه من راهی شدند )و کارهای ثبت نام و ... جور شد ، خودمم هنوز موندم ...
حرف آخر : کرمت رو عشقه امام رضا ...مهربونیت رو عشقه امام حسین ...صفاتو عشقه حضرت عباس ...
خیلی التماس دعا - یا علی و یا حق