بسم الله النور
تا وقتی که ازدواج نکرده بودیم ، زیاد متوجه زحمت های مادرم نبودیم !
انگار برامون عادی بود که خونه همیشه جارو شده و تمیز باشه . همه چیز یک روز در میان و حتی شاید هر روز گردگیری بشه .
همیشه سر ساعت غذاشون آماده بود . سفره با مخلفات مختلف که همش کار مامان بود ، تزئین میشد .
ظرف های غذا به دست مامان شسته میشد ، چایی و میوه بعد از غذا ،همیشه به راه بود .
انواع مرباها و ترشی ها و ماست و ... همه و همه خونگی و کار مامان بود و ما اونقدر برامون عادی شده بود که فکر می کردیم چقدر راحته این کارها ...
اصلا نمیدونستیم مهمون ها چطور میان و میرن . هیچ وقت نمیذاشتن ما کار کنیم و فقط میگفتن درس بخونید .
چه زمان مدرسه و چه حتی دانشگاه ، سر ساعت لباس های ما آماده و تمیز کنار تختمون بود .
بیشتر اوقات ، اتاق ما بچه ها رو هم جمع میکردن . واسه بیرون رفتن همه زحمات به دوش خودشون بود و ....
خلاصه مامان ما یه مامان تموم عیار ایرانی با همه ی هنرهای زنونه است ...
حالا ما دخترای مامان از وقتی ازدواج کردیم و خودمون خونه داری رو تجربه کردیم ، متوجه شدیم که مامان مون چقدر صبور و فداکار و زحمت کش بودن و هستن و چقدر ما در حقشون کوتاهی کردیم . هرچند بعد از ازدواج سعی کردیم همه ی اون کوتاهی ها رو جبران کنیم ولی بازم مثل اون موقع ها مامان دوست نداره ما کار کنیم و بازم مثل همیشه شرمنده شون میشیم . شرمنده این همه لطف و مهربونی شون ...
از همین جا میگم که عاشقانه دوستت دارم مامان عزیزم ...
پ.ن.1 : ولادت بانوی دو عالم ، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها رو به همه مسلمانان جهان تبریک میگم و از همین جا روز مادر رو به تموم مادرهای ایرانی علی الخصوص مادر عزیز خودم و مادرشوهر خوبم تبریک میگم . ان شا الله که همیشه سایه مادرهای مهربون و فداکار بر سر بچه هاشون مستدام باشه .
پ.ن.2 : قدر مادرها رو بدونیم و افتخار خدمت به مادرها و بوسه زدن به دست های مهربون شون رو از دست ندیم .
پ.ن.3 : همیشه از لفظ " ریحانة النبی " خیلی خوشم می اومده و دوست دارم یه دختر داشته باشم و به عشق خانوم حضرت زهرا سلام الله علیها اسمشو بذارم " ریحانه " که ان شا الله رهرو " ریحانه " ی حضرت رسول (ص) باشن .
پ.ن.4 : روز زن بر تموم زن های خوب و عزیز ایرانی مبارک . یا علی مدد
نویسنده » نرگس » ساعت 1:23 عصر روز
جمعه 94 فروردین 21
نمیدونم چی کشیده بودید که گفتید " اللهم عجل وفاتی "
"مادر " نمیدونم چی کشیدی تو اون کوچه ی لعنتی ؛
نمیدونم وقتی زمین خوردی کی رو صدا زدی ...
نمیدونم وقتی روی ماهت رو سیلی زدن ، امام حسن چی کشید .
نمیدونم حسنین و حضرت زینب اون شب که غریبونه دفن شدی چی کشیدن .
نمیدونم مولا وقتی بدون فاطمه ش برگشت تو اون خونه و چشمش به درب افتاد چی کشید ...
اصلأ من هیچی نمیدونم از ماجرای شهادتت بانو ولی یه چیزی رو خیلی خوب میدونم !
اونم اینه که هرسال ایام فاطمیه که میشه قلب تموم بچه شیعه های عالم میسوزه .
"مادر" تموم ِ هستی قلب سوخته ی مارو خودتون آروم کنید آخه داغتون خیلی کمر شکن ِ
این داغ تا اومدن منقم واقعی رو قلب ما بچه شیعه ها سنگینی میکنه و میسوزونه ...
اللهم عجل فی فرج مولانا صاحب العصر و الزمان
............................................................
پ.ن.1 : آجرک الله یا بقیه الله الاعظم (عج )
پ.ن.2 : از وقتی عروس سادات شدم با یه حس دیگه ای خانوم فاطمه رو "مادر " صدا می کنم ...
پ.ن.3 : خدا کنه لایق این همه لطف خدای متعال باشم .
پ.ن.4 : دعامون کنید تو لحظه های دلدادگی تون . // یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 2:28 صبح روز
چهارشنبه 91 اردیبهشت 6
به نام آرامش دهنده قلب ها
کنار یکی از ورودی های حرم که فوق العاده شلوغ بود پیاده شدیم و توی صف قرار گرفتیم که بریم تو ، نزدیک اذان مغرب بود و دل ما سخت گرفته ...طوری توی صف قرار گرفتم که گنبد طلایی و نورانی حضرت علی علیه السلام رو ببینم ، نمی تونستم باور کنم که این منم توی نجف ، جایی که همیشه آرزوشو داشتم ؟! اصلا نمی تونستم هیچ حرفی بزنم فقط گریه می کردم ، همسفرهامم اینطور بودن ، یه نگاه می کردم به اطراف حرم یه نگاه می کردم به گنبد ، باورم نمیشد که آقام اینقدر غریب و مظلوم باشه ...یاد مناجات های حضرت توی این شهر و شهر کوفه داشت خفه م می کرد ، حس خوبی نداشتم ، دلم اونقدر از مظلومیت مولا توی نجف شکسته بود که دلم می خواست تا صبح گریه کنم ...توی همین حال و هوا بودم که دیدم صدای اذان مغرب اومد ، سرکاروان به همه گفت که از صف بیاید بیرون چون به نماز اول وقت نمی رسیم ، رفتیم توی یه مسجد همون حوالی حرم که اونجا هم اصلا جا نبود و اونقدر کثیف بود که کسی دلش نمی خواست اونجا نماز بخونه . به ناچار و علیرغم میل باطنی برگشتیم هتل و اونجا نماز رو تقریبا اول وقت و به جماعت خوندیم .بعد نماز هم رفتیم سالن غذاخوری هتل و شام خوردیم . من اما حالم خیلی بد بود ، به زور مامان و بابا چند لقمه غذا رو با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود ،خوردم .بعد غذا و مختصر استراحت یه تعداد قصد رفتن به حرم رو کردند( اونشب چون عید بود درهای حرم رو نمی بستند ) و منم شدید دلم می خواست برم حرم و ... اما مامان و بابا و آبجی هام گفتن ما خسته ایم ، اگه الان بریم به نماز صبح حرم نمیرسیم و از خستگی باید نصفه شب برگردیم هتل که البته ماشین هم 10 به بعد اصلا نبود و باید اون مسیر طولانی رو پیاده برمی گشتیم .هرکار کردم پدرم نذاشت که با دوستام برم ، خلاصه نصف کاروان رفتند و نصف کاروان موندن که استراحت کنن و صبح برن .تا برگشتیم توی اتاق بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه ، بابا و مامان هم که میدونستن اگه 1کلمه حرف بزنن بدتر میشم هیچی نگفتن و رفتن خوابیدن . نشستم پشت پنجره ای که رو به حرم باز میشد و شروع کردم حرف زدن با آقا ، گفتم منو آوردی اینجا که توی حرم راهم ندی و دلمو بسوزونی ؟ من که میدونستم بدم ، من که میدونستم لایق این زیارت نیستم اما خودت دعوتم کردی ، اینه رسم مهمون نوازی ؟ دلم داره میترکه آقا ، دلم میخواد بیام تو حرمت و... - عجیب اونشب دلم گرفته بود و احساس غربت شدیدی بهم دست داده بود ، حس می کردم دارم خفه میشم ...یه مداحی که خیلی دوسش دارم گذاشتم و یه دل سیر گریه کردم ، بعد هم نصفه شبی زنگ زدم صمیمی ترین دوستم که شدید دلتنگش بودم ، یه کم باهام حرف زد که آروم شدم ...دیگه 1ساعتی به اذان صبح مونده بود که بابا اینا بیدار شدن و رفتیم حرم ...توی راه یه حال عجیبی داشتم ، چندبار از آقا به خاطر بی ادبی های دیشبم عذرخواهی کردم و ...
حرم خلوت تر از دیشبش شده بود و نسبتا راحت وارد حرم باصفای مولا علی علیه السلام شدیم و بعد از سه بار بازرسی وارد حیاط حرم شدیم ، برخلاف شب قبلش که خیلی بغض کرده بودم ،موقع ورود به حرم آروم آروم شده بودم ...اونقدر توی بهت بودم که اصلا یادم نمیاد از چه دری وارد شدم ، حتی اذن دخول هم نخوندم ، فقط می خواستم سریع برسم به ضریح و خودمو بندازم توی آغوش مولا ...
چند دقیقه توی حیاط بودیم و بعد رفتیم داخل حرم ...یه بوی خیلی خوبی می اومد ، نمی دونم چطور حالمو توصیف کنم ، به محض قدم گذاشتن به حرم احساس کردم دیگه نمی تونم نفس بکشم ، تا چشمم به ضریح بلند و نورانی امیرالمومنین علیه السلام افتاد ، فقط ابهت حضرت رو می دیدم ، حتی برای لحظاتی از ابهت زیاد و جبروت علوی حضرت دلم لرزید و ترسیدم و چندقدم اومدم عقب که یکی از دوستام دستمو گرفت و با خنده گفت برو کنار ضریح تا آروم بشی ...ناخود آگاه با جمعیت به سمت ضریح کشیده شدم و دستم که به ضریح رسید آرامشی عمیق گرفتم که هیچ جای عالم همچین آرامشی رو تجربه نکرده بودم ، به خودم که اومدم دیدم شاید یک ربعه به ضریح چسبیدم و صورتم خیس خیس اما حتی 1کلمه حرف نزدم و به هیچ چیزی هم فکر نمی کردم...احساس می کردم دیگه هیچی نمیخوام از این عالم ...
اومدم روبروی ضریح تکیه دادم به یکی از درهای چوبی حرم و باگریه و حال خوش شروع به خوندن زیارت نامه کردم و عجب حال باصفایی داشتم اونروز ...
یادش بخیر...یادش بخیر ...
شادی دل حضرت زهرا و حضرت امیر و تعجیل در فرج حضرت حجت 5 صلوات ختم بفرمایید .
خیلی خیلی دعام کنید - یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 2:0 عصر روز
یکشنبه 88 شهریور 29