به نام آرامش دهنده قلب ها
کنار یکی از ورودی های حرم که فوق العاده شلوغ بود پیاده شدیم و توی صف قرار گرفتیم که بریم تو ، نزدیک اذان مغرب بود و دل ما سخت گرفته ...طوری توی صف قرار گرفتم که گنبد طلایی و نورانی حضرت علی علیه السلام رو ببینم ، نمی تونستم باور کنم که این منم توی نجف ، جایی که همیشه آرزوشو داشتم ؟! اصلا نمی تونستم هیچ حرفی بزنم فقط گریه می کردم ، همسفرهامم اینطور بودن ، یه نگاه می کردم به اطراف حرم یه نگاه می کردم به گنبد ، باورم نمیشد که آقام اینقدر غریب و مظلوم باشه ...یاد مناجات های حضرت توی این شهر و شهر کوفه داشت خفه م می کرد ، حس خوبی نداشتم ، دلم اونقدر از مظلومیت مولا توی نجف شکسته بود که دلم می خواست تا صبح گریه کنم ...توی همین حال و هوا بودم که دیدم صدای اذان مغرب اومد ، سرکاروان به همه گفت که از صف بیاید بیرون چون به نماز اول وقت نمی رسیم ، رفتیم توی یه مسجد همون حوالی حرم که اونجا هم اصلا جا نبود و اونقدر کثیف بود که کسی دلش نمی خواست اونجا نماز بخونه . به ناچار و علیرغم میل باطنی برگشتیم هتل و اونجا نماز رو تقریبا اول وقت و به جماعت خوندیم .بعد نماز هم رفتیم سالن غذاخوری هتل و شام خوردیم . من اما حالم خیلی بد بود ، به زور مامان و بابا چند لقمه غذا رو با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود ،خوردم .بعد غذا و مختصر استراحت یه تعداد قصد رفتن به حرم رو کردند( اونشب چون عید بود درهای حرم رو نمی بستند ) و منم شدید دلم می خواست برم حرم و ... اما مامان و بابا و آبجی هام گفتن ما خسته ایم ، اگه الان بریم به نماز صبح حرم نمیرسیم و از خستگی باید نصفه شب برگردیم هتل که البته ماشین هم 10 به بعد اصلا نبود و باید اون مسیر طولانی رو پیاده برمی گشتیم .هرکار کردم پدرم نذاشت که با دوستام برم ، خلاصه نصف کاروان رفتند و نصف کاروان موندن که استراحت کنن و صبح برن .تا برگشتیم توی اتاق بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه ، بابا و مامان هم که میدونستن اگه 1کلمه حرف بزنن بدتر میشم هیچی نگفتن و رفتن خوابیدن . نشستم پشت پنجره ای که رو به حرم باز میشد و شروع کردم حرف زدن با آقا ، گفتم منو آوردی اینجا که توی حرم راهم ندی و دلمو بسوزونی ؟ من که میدونستم بدم ، من که میدونستم لایق این زیارت نیستم اما خودت دعوتم کردی ، اینه رسم مهمون نوازی ؟ دلم داره میترکه آقا ، دلم میخواد بیام تو حرمت و... - عجیب اونشب دلم گرفته بود و احساس غربت شدیدی بهم دست داده بود ، حس می کردم دارم خفه میشم ...یه مداحی که خیلی دوسش دارم گذاشتم و یه دل سیر گریه کردم ، بعد هم نصفه شبی زنگ زدم صمیمی ترین دوستم که شدید دلتنگش بودم ، یه کم باهام حرف زد که آروم شدم ...دیگه 1ساعتی به اذان صبح مونده بود که بابا اینا بیدار شدن و رفتیم حرم ...توی راه یه حال عجیبی داشتم ، چندبار از آقا به خاطر بی ادبی های دیشبم عذرخواهی کردم و ...
حرم خلوت تر از دیشبش شده بود و نسبتا راحت وارد حرم باصفای مولا علی علیه السلام شدیم و بعد از سه بار بازرسی وارد حیاط حرم شدیم ، برخلاف شب قبلش که خیلی بغض کرده بودم ،موقع ورود به حرم آروم آروم شده بودم ...اونقدر توی بهت بودم که اصلا یادم نمیاد از چه دری وارد شدم ، حتی اذن دخول هم نخوندم ، فقط می خواستم سریع برسم به ضریح و خودمو بندازم توی آغوش مولا ...
چند دقیقه توی حیاط بودیم و بعد رفتیم داخل حرم ...یه بوی خیلی خوبی می اومد ، نمی دونم چطور حالمو توصیف کنم ، به محض قدم گذاشتن به حرم احساس کردم دیگه نمی تونم نفس بکشم ، تا چشمم به ضریح بلند و نورانی امیرالمومنین علیه السلام افتاد ، فقط ابهت حضرت رو می دیدم ، حتی برای لحظاتی از ابهت زیاد و جبروت علوی حضرت دلم لرزید و ترسیدم و چندقدم اومدم عقب که یکی از دوستام دستمو گرفت و با خنده گفت برو کنار ضریح تا آروم بشی ...ناخود آگاه با جمعیت به سمت ضریح کشیده شدم و دستم که به ضریح رسید آرامشی عمیق گرفتم که هیچ جای عالم همچین آرامشی رو تجربه نکرده بودم ، به خودم که اومدم دیدم شاید یک ربعه به ضریح چسبیدم و صورتم خیس خیس اما حتی 1کلمه حرف نزدم و به هیچ چیزی هم فکر نمی کردم...احساس می کردم دیگه هیچی نمیخوام از این عالم ...
اومدم روبروی ضریح تکیه دادم به یکی از درهای چوبی حرم و باگریه و حال خوش شروع به خوندن زیارت نامه کردم و عجب حال باصفایی داشتم اونروز ...
یادش بخیر...یادش بخیر ...
شادی دل حضرت زهرا و حضرت امیر و تعجیل در فرج حضرت حجت 5 صلوات ختم بفرمایید .
خیلی خیلی دعام کنید - یا علی و یا حق