گاهی با خودم فکر می کنم که اگه بعضی از دوستان ، نویسنده این وبلاگ رو در دنیای واقعی نمیشناختن ، خیلی راحت تر می نوشتم و نگران برداشت هاشون نبودم .
مثلأ یه وقتایی دلت میگیره و دوست داری این دلتنگیت رو داد بزنی تا آروم بشی ولی میترسی کسی از دوستان یا حتی فامیل بیاد بخونه و اینو تعمیم بده به زندگیت و پیش خودش هزار تا فلسفه بچینه...
یا گاهی دلت میخواد بی خیال همه چی بشی و هر چی از دنیای سیاست و اقتصاد مملکت به ذهنت میرسه ، تو وبلاگت بنویسی !
یه وقت هایی هم هست که دوست داری همش گله کنی و غر بزنی تا یه کم ذهنت آروم شه ...
گاهی هم آدم احتیاج داره گله کنه ، محبتش رو ابراز کنه یا حتی چرت و پرت بگه تا خالی بشه !
یه وقت های بدی هم هست که میشکنی ولی میترسی این شکستتو بنویسی چون بعضی ها به تو تکیه کردن و میترسی با شکستن تو اونا هم بشکنن ...
کلأ ناشناخته بودن خیلی خوبه و خیلی چیزا هست که وقتی کسی نمیدونه این نویسنده کیه ، راحت میشه نوشتش ، ولی من از همه این ها محروم شدم چون اکثرأ میدونن من نویسنده این وبلاگم و گاهی میترسم از این نوشته ها که تو حال و هواهای مختلف نوشته میشه ، استنباط شخصی داشته باشن و حتی برام دردسر ساز بشه !
بخاطر همین گاهی مجبورم به همین " ..." اکتفا کنم ! بقولی " تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل "
خیلی محتاج دعاییم / یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 10:24 عصر روز
پنج شنبه 91 اسفند 10
دستــــم بگیــــــر و ساحل امنی ببر مـرا
می ترسم از تلاطم این موج های مست
پ.ن.1 : خدایا مثل همیشه کمکم کن ...
پ.ن.2 : نوای وبلاگ : دستمو بگیر ، نذار اشتباه برم .
نویسنده » نرگس » ساعت 5:42 عصر روز
سه شنبه 91 اسفند 8
می ترسم از روزی که اونقدر به هم تذکر ندیم و ساده از کنار تموم گناه هایی که می کنیم ، بگذریم ، که یه روز همه چی برامون عادی بشه و به راحتی و بدون کمترین ناراحتی یا عذاب وجدانی گناه کنیم !
نویسنده » نرگس » ساعت 1:33 صبح روز
شنبه 91 اسفند 5
در طی روز شاید سه چهار ساعت بیشتر نمی خوابیدیم ولی هر روز انرژیمون بیشتر از روز قبل بود !
تو خونه خودمون به زور ساعت 9 و 10 بیدار می شدیم ولی اونجا قبل از اذان صبح چشامون خود بخود باز میشد
اولین صدایی که می شنیدیم صدای "دعای عهد" بود و صبحونه رو هم با " دعای صباح " شروع می کردیم .
بعدش خادمی شروع میشد و ما می شدیم " خادم الشهدا "...
هنوزم صدای مداحی هایی که میذاشتیم و باهاش کار می کردیم دلمو هوایی میکنه ...
دلم تنگ شده واسه اهواز و صبح های با صفاش ؛
واسه شلمچه و شهدای گمنامش و اون حس و حال عجیبش ؛
شوش ، حرم دانیال نبی ، صبح های دل انگیزش و زیارت عاشوراهای دو نفره ی من و دوستم ...
فکه و رمل های داغش ، نماز ظهرهای فکه با اون آفتاب سوزان ...
طلائیه و سه راه شهادت ؛ طلائیه و اون پرچم های بزرگ قرمز رنگ "یا ابالفضل" ؛
واسه معراج شهدای اهواز و اون شهدای گمنام ...
اروند و اون موج های آب ش که دیوونه ت میکرد ؛ غروب هاش که دیگه محشر بود ...
مسجد المهدی خرمشهر ، فتح المبین ، چزابه ، هویزه ، دهلاویه ، سبز قبا دزفول ، علی بن مهزیار و ...
حتی واسه تن ماهی خوردن وسط اون گرما هم دلم تنگ شده !
یادش به خیر چه روزایی داشتیم ...
.............................................................................................................
پ.ن.1 : حس میکنم حس و حال اون موقع دیگه هیچوقت تکرار نمیشه ....هیچوقت ...
پ.ن.2 : میدونم شهدا هنوز هم ما رو فراموش نکردن چون آخر معرفتن ولی ما بی معرفت شدیم...
پ.ن.3 :خیلی دلم تنگه .... واسه روزای خوب ...
نویسنده » نرگس » ساعت 11:4 صبح روز
یکشنبه 91 بهمن 15
من اسیر کَرَم ِ گل پسر فاطمه ام ... حسنی ام بنویسید به روی کفنم
پ.ن : از کریم اهل بیت نخواهیم اذن پابوسی قبر بی شمع و چراغ را ، از که بخواهیم ؟
نویسنده » نرگس » ساعت 10:31 عصر روز
پنج شنبه 91 دی 21
« یا ستار العیوب »
یادمه پارسال یه پستی نوشته بودم که : " وقتی اسم کربلا میاد ناخودآگاه دل آدم پر غصه و دلتنگی میشه ، حالا وقتی مسافر کربلا داشته باشی این دلتنگی بیشتر میشه و هر چی این مسافر بیشتر بهت نزدیک باشه ، آه و حسرتت بیشتر ... "
امسال بازم این حس خیلی سخت تر از سال قبل تکرار شد ... :
1) دارم کوله پشتی پیاده روی مسافر کربلا رو جمع میکنم بهش میگم از این خوراکی ها به همه زائرا بده شاید ارباب نظری به من جامونده هم بکنه . نمیدونم چرا اما یهو بغضم میترکه ...
2) یه اس ام اس برام میاد : جات خالی 18 کیلومتری کربلاییم ... باز بغضم ترکید ...
3) وارد اتاقشون که میشم ، روی شیشه نوشتن : " همه دارند می آیند به پابوسی تو ...باز هم من ِ بی سر و پا جاماندم ... " دوباره بدجور دلم میشکنه ...
4) تلویزیون رو روشن می کنم ، یه خانومی رو نشون میده که داره اسفند دود میکنه و میگه : من چیزی ندارم که به زائرای ارباب بدم ، براشون اسفند دود میکنم ... دلم هری میریزه پایین با این جمله و دوباره اشک ...
5) شب اربعین رفتم جایی ، تلویزیونشون روشن بود ، ویژه برنامه اربعین بود و چند نفر داشتن پای زائرهایی که پیاده میرفتن کربلا رو ماساژ میدادن و تاول ها و زخم هاشون رو پانسمان میکردن ... این دیگه ضربه نهایی بود ...
.................................................
پ.ن1: جاموندن خیلی درد داره ، خیلی ...
پ.ن2: هر سال دستام خالی تر میشه ؛ حتی اسفند هم نداشتم که برای زائرات دود کنم ...
پ.ن3: کاش کسایی هم بودن که وقتی کاروان اسرا رو میبردن شام ، مراقب پاهاشون باشن ، آب بدن دستشون و...
پ.ن.4: امسال خیلی حسرت کشیدم ... سه سال از آخرین دیدارمان گذشت ، نمیخواهی اذن پابوسی بدهی ارباب ؟
نویسنده » نرگس » ساعت 7:30 عصر روز
جمعه 91 دی 15
آدم ها برای هم سنگ تمام می گذارند ، اما نه وقتی که در میانشان هستی ! نه !
آنجا که در میان خاک خوابیدی ، « سنگ ِ تمام » را می گذارند و می روند ...
پ.ن : خدایا خودت به فریادمون برس ...
نویسنده » نرگس » ساعت 12:20 صبح روز
دوشنبه 91 آذر 27
وقتی عمه ی یک دختر سه ساله باشی و برای ساعتی پدر و مادرش نباشند و
این دختر با چادر مشکی و سربند یا حسینش درست وسط روضه و
آن جایی که روضه خوان به ذکر مصیبت های زینب کبری (سلام الله )رسیده باشد ،
به آغوش تو پناه ببرد و آب بخواهد ، روضه ای برایت شرح داده به بلندای ظهر عاشورا ...
به سختی عطش کودکان اباعبدالله الحسین (علیه السلام )
به غربت بانوی صبور اسلام ، حضرت زینب (سلام الله علیها )
.............................................
به هیچ وجه قصد مقایسه ندارم اما امسال روضه حضرت رقیه (سلام الله ) را طور دیگری درک کردم .
یا علی / التماس دعا
نویسنده » نرگس » ساعت 2:35 صبح روز
شنبه 91 آذر 11
پلک خورشید به فرمان تو بر می خیزد
صبح از سمت خراسان تو بر می خیزد
نور هر صبح می افتد به در خانه ی تو
بعد از گوشه چشمان تو بر می خیزد
می کند مست ملائک را در حال سجود
عطر سبزی که از ایوان تو بر می خیزد
تا کسی زیر رواق تو دلش می گیرد
ابر می پیچد و باران تو بر می خیزد
با دل پاک کبوتر تو چه گفتی که هنوز
بال وا کرده پرافشان تو بر می خیزد
آخرین حلقه ی درهای جهانی مولا
درد می آید و درمان تو بر می خیزد...
.........................
پ.ن.1 : یکی از بهترین شعرهایی بوده که تا حالا خوندم .
پ.ن.2 : تو این شب و روزها ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنید .
نویسنده » نرگس » ساعت 7:13 صبح روز
شنبه 91 آبان 27
عرق کهنه شیراز مرا مست نکرد
چایی تازه دم روضه ارباب ، زمین گیرم کرد ...
نویسنده » نرگس » ساعت 6:37 عصر روز
شنبه 91 آبان 20