« هوالعلی الاعلی »
روزی که با خبر شدم ثبت نام اعتکاف رجب مسجد جامع گوهرشاد شروع شده ، طبق عادت هرساله به فکر ثبت نام افتادم اما اصلأ فکرشم نمیکردم که اسمم توی قرعه کشی در بیاد ...
اسم خودم و همسر رو نوشتم و بهش گفتم : میدونم اسمم درنمیاد ها ولی همیشه یه ذوقی دارم ! نمیدونم شاید دوست دارم حداقل آقا بدونه منم دلم اونجاست ...
یادمه به شوخی گفتم : حتی اگه بین دو نفر قرعه کشی بشه ، اسم من در نمیاد !
دو هفته بعد ، 8 صبح وقتی با صدای پیامک گوشیم از خواب بیدار شدم و پیامک : " سرکار خانم ..... ، شما در قرعه کشی اعتکاف مسجد جامع گوهرشاد پذیرفته شده اید .... " را دیدم ، یقین پیدا کردم که اصلأ ربطی به قرعه کشی نداره !
خودش باید بخواد و حالا خواسته بود ...
کمتر از ده روز بود که از مشهد برگشته بودم و همسر هم مرخصی نداشت که منو ببره ، اما در نهایت ناباوری دوباره تموم مقدمات سفر ِ من ِ روسیاه از این فاصله 1400 کیلومتری تا مشهد مقدس جور شد ...
از پول گرفته تا هتل و همسفر و بلیط قطار و ...
تموم لحظاتی که از کرمانشاه به سمت مشهد راه افتادم تا حتی رسیدن به حرم و معتکف شدن و ... توی بهت مطلق بودم و به جرأ ت میتونم قسم بخورم که اون سه روز بهترین لحظات زندگیم تا پایان عمر خواهد بود ...
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
پ.ن.1 : تا همیشه مدیون الطاف خدای مهربون و امام رضای رئوف (ع) خواهم بود ... تا همیشه ...
پ.ن.2 : دیدن گنبد از پشت این درب و از این زاویه ، از اون تجربه های ناب این سه روز بندگی و معتکف شدن در حرم بود ...
پ.ن.3 : خداروشاکرم که من رو از مسلمین و شیعیان قرار داد تا بتونم از این لحظات معنوی بهره ببرم .
پ.ن.4 : این متن در همان زمان نوشته شد اما موفق به پست آن نشدم . خیلی التماس دعا / یا علی مدد
نویسنده » نرگس » ساعت 3:35 صبح روز
چهارشنبه 93 خرداد 21
پوشه مداحی را باز می کنم و صدای ملاباسم کربلایی فضای خانه را پر می کند ...
از زبان امام حسین (ع) می خواند و دوباره دلم به تپش می افتد...
تِزورونی اَعاهِـدکُم ... به زیارت من میآیید، با شما عهد میبندم
تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم ... میدانید که من شفیع شمایم
أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم ... اسامیتان را ثبت میکنم
هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم ... خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید
وَ حَـگّ چَفِّ الکَفیل و الجود وَ الرّایه ... قسم به دستان ابالفضل و کرامت و پرچم او
أنا وْ عَبّاسْ وَیّاکُم یَا مَشّایه ... من و عباس با شماییم ای که با پای پیاده به سوی من میآیید
و .....
وقتی به اینجا می رسد ، دیگر بقیه ش را نمی شنوم ، قلبم می خواهد از حرکت بیاستد ...
حتی فکر اینکه در حرم راهم داده است هم خیلی لذت بخش و غیر قابل تصور است . اما تصور این یکی ، دیگر دنیایی دارد برای خودش ...
وقتی تصور میکنم آن لحظه ای که داشتم گام برمیداشتم به سمت حرم ......
یعنی ارباب دو عالم و حضرت علمدار با این بزرگواری به استقبال من ِ ناقابل آمده اند ... ؟!
خدایا دیگر چه میخواهم از تو ؟
دیگر بهشتت را میخواهم چکار ؟
دنیا و مافیهایش را می خواهم چکار ؟
بهشت من اینجاست ... درست همان لحظه ای که ارباب مرا با آن چشمان زیبایش ببیند ...
همان لحظه ای که به حساب بیایم ....
همان لحظه ای که اسمم را یادداشت کند ...
همان لحظه ای که ضامن شود شفیعم خواهد بود ...
خدایا بخاطر نعمت اهل بیت چگونه تو را شکر کنم ؟
افتخار شیعه بودنم را چگونه فریاد بکشم ؟
خدای خوبم بخاطر محبتی که از اهل بیت در دلم گذاشتی ، تا ابد شکرگذارت هستم ...
خدایا مرا ببخش به حق خوب ترین بندگانت ...بخاطر امام حسین از من بگذر ...
پ.ن.1 : خدایا بخاطر همه مهربانی ها و ستار العیوب بودنت تو را شکر و ... دوستت دارم .
پ.ن.2 : از آن معدود پست هایی بود که همه ش با اشک نوشته شد ...
پ.ن.3 : دلم زل زدن به ضریح قشنگت و فارغ شدن از همه ی دنیا را می خواهد ، تو را جان زینبت هوایم را داشته باش ...
پ.ن.4 : نوای وبلاگ همین شعر عربی و مداحی ملاباسم کربلایی است ...بشنوید و دعا کنید ...
نویسنده » نرگس » ساعت 12:53 صبح روز
دوشنبه 92 آبان 27
امروز خیلی دل تنگم ارباب ...
دلتنگ ضریح و نورهای سبز و قرمزش ...
آن پرچم سرخ که با وزش باد دل زائرها را هم این و آن سو می برد ...
آن لیوان کوچک استیل حیاط حرم و آبش که زمزم هم به پای طعم شیرینش نمی رسد ...
بین الحرمین و نخل های بلند و سبزش ...
کف العباس و علقمه ای که یادآور وفاداری عباس است و بس ...
خیمه گاه و آن خیمه ی بلند که رویش نوشته بود : خیمة العباس ...
ورودی ها و کفشداری های حرم ابالفضل(ع) که روی پرده هایش نوشته بود " عتبة العباسیة المقدسة "
تسبیح ها و مهرهای تربت که رویش به خط درشت نوشته بود : "تربتة الحسین علیه السلام "
زیارت نامه های عربی ؛ اذن دخول خواندن عرب ها با صدای بلند و چشمان خیس ...
شمعدانی ها و لاله های درب حرم ارباب و علمدار... حتی دلتنگ شنیدن اذان حرم ...
----------------------------------------------------------------
پ.ن: از آخرین دیدار ضریحت دو سال و چند ماه می گذرد مولای من ؛ نمیخواهی دوباره اذن پابوسی بدهی ؟
نویسنده » نرگس » ساعت 8:4 عصر روز
سه شنبه 91 اردیبهشت 12
به نام خدایی که رضا ، راضی به رضای اوست و خدا راضی به رضای رضایش...
دوباره میلاد امام رئوف شده و دل پر میکشه به صحن و سرای باصفاش
واسه ایوون طلاش ... واسه کاسه های پر از زمزم سقاخونه ش
چراغونی های مختلف و قشنگ صحن های نورانی حرمش
خادما و مراسم جارو کشیدن تو صحن ها و رواق ها ...واسه کبوترای حرم ...
واسه اینکه دست ارادت به سینه بذاری و بگی سلام امام مهربونم...
واسه اینکه توی حال خودت باشی و یهو یکی از خادما یه گل خوشگل روز تولد آقا بهت هدیه بده
گلبارون حرم ...مراسم های شب میلاد ...شیرینی های تولد آقا که درب حرم پخش میکنن
قطره اشکایی که از سر شوق روبروی پنجره فولاد جاری میشن ...
امشب پر از یاد رضای رئوفم ...یا امام رضا خیلی دوستت دارم ...تولدت مبارک ...
***********************************
پ.ن.1 : واسه همه ی این چندسالی که روز تولدت توی خونه ت راهم دادی ممنونم امام رضای عزیزم
پ.ن.2 : داداش رحیم جای خالیت هنوزم حس میشه ...هیچی نبودنت رو تسکین نمیده ...
پ.ن.3 : ان شا الله چند ساعت دیگه راهی حرم امام رئوفم ،اگر بپذیرند دعاگوی همه دوستان خواهم بود .
پ.ن.4 : نوای وبلاگ رو خیلی دوست دارم ...خیلی ...(کفتر ایوون طلاتم ...یه عمریه که مبتلاتم ... )
پ.ن.5 : یا علی و یا حق / التماس دعای فرج و دعای خیر
نویسنده » نرگس » ساعت 4:33 صبح روز
شنبه 89 مهر 24
هوالانیس القلوب
چندین بار مسیر راه رو گریه کردم تا بلکم یه خورده دلم آروم شه اما نمیدونم چرا این سفر اینقدر سخت بود برام ....سخت و طولانی ...
نزدیک مشهد که شدیم دیگه نمیدونم چی شد ...وجودم همه سراسر آشوب بود ، هیچوقت موقع ورود به مشهد این طوری نبودم ...
یه مداحی گذاشتم و زار زدم ....اونقدر که یه کم دلم سبک شد ...مداح میگفت : « میون درد و دلام توی همین حال و هوا ، دیدم انگاری نشسته روبروم امام رضا ...دیدم آقای غریبم داره گریه می کنه ، سر تکون میده ازم داره گلایه میکنه ... »
با دوستام رفتیم حرم ، موقع خوندن اذن دخول فقط خدا و امام رضا میدونن چه حالی داشتم ...
چشامو بستم و وارد حرم شدم ...فقط اشک مرهم دلم بود ... تموم وجودم خواهش بود و نیاز ...بوی عطر حرم و اسفند می اومد ...همه ی اون هوا رو با همه وجود به ریه هام فرستادم و پر از امام رضا شدم ....
چقدر توی حرمش آروم بودم ....چقدر بی خیال همه چیز و همه کس بودم ...چقدر آرامش داشتم ...چقدر خدا رو حس می کردم ...
وقتی توی صحن گوهرشاد بودم ، رواق دار الحجه ، صحن انقلاب،صحن جامع رضوی و.... وقتی کنار حوض آب توی صحن جمهوری می نشستم و از ته ته دلم امام رضا رو صدا می کردم و اشک می ریختم ، چقدر آزاد و رها از این دنیا و تعلقاتش بودم ....اونجا دیگه دلتنگ هیچ چیز و هیچ کس نبودم ...فقط امام رضا بود و بس ... کاش میشد این حس رو همیشه نگه داشت ....کاش میشد هیچ وقت از حرم باصفا و نورانیش بیرون نیومد ....کاش ....
امام رضای مهربونم به خاطر همه ی الطافت ازت ممنونم .....با همه ی وجودم دوستت دارم ....
التماس دعا .... یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 11:9 عصر روز
سه شنبه 89 شهریور 30
به نام آرامش دهنده ی قلب ها و جان ها
نصفه شبه و همه خوابیدن ، روزای آخر ماه رمضونه و دل من به وسعت تموم آسمونا و زمین گرفته ... داشتم دنبال یه مداحی میگشتم که یکدفعه بدون اینکه بخوام دستم خورد روی یکی از مداحی ها و پخش شد ...
خیلی آشنا بود ...اسم امام رضا که اومد یهو دلم لرزید و بی اختیار صورتم خیس شد ...
روی لوح دلم حق نوشته ...عشق تو بهترین سرنوشته ...بخدا اهل دل خوب می دونن ...حرمت قشنگتر از بهشته ...کفتر ایوون طلاتم ...یه عمریه که مبتلاتم ...مشتری درد و بلاتم ...مولا مولا مولا ...
آخه امام رضا قربون مهربونیت برم هنوزم حواست به این دل سیاه هست ؟؟؟ ......
هنوزم منو یادته مهربون ؟؟ هنوز ازم نا امید نشدی ؟؟ هنوزم هوامو داری ؟؟؟.......
چقدر توی گوشه گوشه ی حرمت با این مداحی صفا کردم و اشک ریختم ...چقدر حاجت ها باهاش گرفتم ...
چقدر این تیکه «کفتر ایوون طلاتم ....» رو تو حرمت تکرار کردم ؟؟
امام رضا دلت به چی این روسیاه خوشه که همش حواست بهش هست ؟؟.... این همه مهربونیت منو میکشه ...
گاهی دوست دارم فریاد بزنم که چرا اینقدر مهربونی ؟؟ چرا فراموشم نمیکنی ؟؟ چرا اینقدر محبت می کنی ؟؟
آقا جون به خدا شرمنده ام ...با همه اعضا و جوارحم ...با همه ی دم و بازدمم ...با همه ی نفس هام ...
تو در اوج بی نیازی صدام میزنی و دنبالم میای اما من در اوج نیاز ازت فراری ام ...
آقا جون این کنیزت خیلی بی مرامه ...خیلی عهدا باهات بسته و بازم شکسته ...خیلی شرمندته ...خیلی روسیاهه ...ولی بخدا توی عشق تو هنوز ثابت قدم مونده ...هنوزم دیوونه وار دوستت داره ...هنوزم اسمت دل سیاهشو میلرزونه ...هنوزم تو رو ارباب خودش میدونه ...اینو دلم و اشکام داره میگه آقا ...نیگام کن مولا ...
آقا جون دلم واست تنگ شده ...واسه اون ساعت هایی که فقط تو بودی و من ...واسه سقاخونه ت ...واسه زل زدن به گنبد طلات و سرازیر شدن اشکای عاشقی ...واسه گوهرشادت ...واسه دونه دونه ی صحن ها و رواق ها ...حتی واسه کفش داریات و خاک پای زائرات ....واسه گلدونای حرمت ...واسه فرش ها ...واسه هرچی تو رو یادم میاره و خونه ی قشنگتو ...آخ واسه بوی بهشت رضوی ...
بد کنیزی هستم آقا ولی هنوزم عاشقتم ...با ذره ذره ی وجودم ...
میدونم خودت هوامو داری اونم نه بخاطر من ، به خاطر بزرگی و لطفت ، ولی تو این وانفسای دنیا بازم هوامو داشته باش مولای رئوفم ...
*****************************
پ.ن.1 : شمس جمال علی بن موسی الرضا صلوات ...اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم .
پ.ن.2 : به شرط حیات و طلبیدن بزودی راهی حرم امام رئوف امام رضای مهربون هستم ...دعاگوی همه خواهم بود .
پ.ن.3 : شهید سید رحیم خمیس آبادی قبل شهادتش خیلی دلش هوای زیارت علی بن موسی الرضا کرده بود ...میخوام این بارم به نیت داداش رحیم برم زیارت امام رضا ...دعا کنید قبول کنن و قبول کنه .
پ.ن.4 : شادی روح همه ی شهدا صلوات .
پ.ن.5 : نوای وب «کفتر ایوون طلاتم ...» فوق العاده برام خاطره انگیزه و خیلی دوسش دارم ...
پ.ن.6: یا علی و یا حق /التماس دعا
نویسنده » نرگس » ساعت 4:11 صبح روز
چهارشنبه 89 شهریور 17
هوالبصیر
تمام مسیر راه به این فکر می کنم که اگر مولا مرا نپذیرد چه کنم ؟ با خودم می گویم اگر مولا مرا نمی خواست یا میخواست مرا رد کند پس چرا دعوتم کرد؟ تمام امیدم را جمع می کنم اما کوله بار سنگین گناهانم مرا وادار می کند که به این فکر کنم که شاید تنبیهی باشد این آمدن و در محضر حضرت رضا بودن ...آخر تنبیه بزرگان و کریمان هم کریمانه است ...
به مشهد که رسیدیم و چشمم به گنبد افتاد قطرات اشک صورتم را نوازش کرد و باز هم در این فکر بودم که آیا مولا مرا به محضرش می طلبد ؟ آیا مهمان دعوتی حضرت هستم ؟! یا بدون دعوت آمده ام ...
در مسیر مشرف شدن تا حرم، دانه های فیروزه ای تسبیح یادگاری حرم امام حسین(ع) در دستانم می چرخد و لبانم ذکرهایی می گوید اما گویی روحم جسمم را یاری نمی کند ...تو گویی اصلا روحی در بدن نیست ...هرچه به حرم نزدیک تر می شدم تپش های قلبم تندتر میشد ...نمی دانم اینبار چرا اینقدر استرس داشتم ، شاید کوله بارم سنگین تر از همیشه شده بود ...شاید نه حتما ...
تمام ترس های عالم یک طرف اینکه مولا جوابم کند یک طرف ...
به ورودی شیخ حر عاملی (ورودی مورد علاقه ام ) که رسیدیم ، دوستم دوباره و چندباره تکرار کرد ، یادت میاید بزرگی می گفت که اذن دخول واقعی اشک است ؟ می ترسیدم که گریه نکنم ، گفتم اگر نتوانستم گریه کنم ؟! ؛می گفت عیبی ندارد اما نشانه دعوت شدن خاص همان گریه است ... می گفت اگر گریه نکردی نا امید نشو ، داخل حرم شو تا مورد لطف قرار بگیری ...می گفت و می گفت اما نمی شنیدم ...یعنی دلم نمی خواست بشنوم ...فقط طنین این جمله بود در گوشم که اگر گریه کنی نشانه ...
داشتم نا امید میشدم که قطرات گرم اشک به فریادم رسید ...شب میلاد حضرت رضا بود و عیدی خاص؛ که قرین شده بود با تاریخ 8/8/88 و حضور من در حرم بس شگفت !
قدم هایم که سنگ فرش سرد حرم را حس کرد ، تمام وجودم از عشق امام رضای رئوفم به فریاد آمد ...یادش بخیر ...
یادش بخیر که آنروز چه صفایی کردیم ...یادش بخیر دعای کمیل حدادیان در حرم و آن حرفای سوزناکش ...یادش بخیر روضه کنار ضریح ...یادش بخیر شلوغی حرم ...یادش بخیر چراغانی حرم ...یادش بخیر صدای نقاره خانه ...یادش بخیر ایوان طلا ...
دلم همیشه و همیشه فقط تو را صدا می زند و تو را می خواهد مولای رئوفم ...گرچه در این سفر سخت تنبیهم کردی اما باز هم بنازم کرمت را ...
مولا تا بحال جز خوبی از تو چیزی ندیده ام ...جز بخشش چیزی حس نکرده ام ...جز عفوت چیزی آرامم نکرده است ...جز خیر و برکت و خوبی و مهربانی نبوده ست ...تحمل بی محلی ات را ندارم ...گرچه میدانم که حق است و بی محلی نیست بلکه تلنگری است بر چیزهایی که خدا می داند و شما و من !! مولای رئوفم میدانم که این هم از لطفت است اما تاب تحویل نگرفتنت را ندارم ...مولای خوبم دستانم را گرفته ای و میدانم که رهایش نمی کنی اما دلم آغوشت را می خواهد ...مثل همیشه با محبت و رافت ...نا امیدم نکن ...از روزی که برگشته ام حس پرنده ای را دارم که در قفسش را گشوده اند و رهایش کرده اند اما پرنده دلش قفس را با بودن در کنار صاحبش میخواهد تا پرواز بی هدف و بدون بودن صاحبش ...رهایم نکن مولای خوبم ؛
تعجیل در فرج حضرت حجت 8 صلوات ختم بفرمایید
یا علی مدد و التماس دعا
نویسنده » نرگس » ساعت 12:59 صبح روز
سه شنبه 88 آبان 19
به نام خدایی که عطایش بی نهایت است ...
زائـــــــــری بارانی ام آقا ، به دادم میرسی ؟
بی پناهم خسته ام مولا به دادم میرسی ؟
گرچه آهـــــــــــــو نیستم اما پر از دلتنگی ام
ضامن چشمان آهــــــوها به دادم میرسی ؟
من دخیل التمـــاسم را به چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرا(س)به دادم میرسی ؟
سلام ، پیشاپیش این روز تاریخی (8 /8/88 ) و میلاد نورانی حضرت رضا علیه السلام رو به همه دوستداران آن حضرت بخصوص ایرانیان که عشق ویژه و منحصری به صاحب مملکتشون دارند تبریک میگم .
گرچه روسیاهم اما لطف ارباب به همه حتی بدایی مثل منم میرسه ....
چندساعت دیگه راهی بهشت امام رضا (علیه السلام ) هستم ، مطمئن باشید دعاگوی تک تک دوستان نتی خواهم بود اگر قبول کنند (حتی کسانی که فقط یکبار از این وب دیدن کرده اند یا دیدن خواهند کرد ...)
دوستان دعا کنید لایق این عنایت بی کران الهی و محبت بی انتهای اربابم باشم و بتونم استفاده کنم .
** اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فی فرج مولانا صاحب العصر و الزمان **
یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 2:51 صبح روز
سه شنبه 88 آبان 5
به نام آرامش دهنده قلب ها
کنار یکی از ورودی های حرم که فوق العاده شلوغ بود پیاده شدیم و توی صف قرار گرفتیم که بریم تو ، نزدیک اذان مغرب بود و دل ما سخت گرفته ...طوری توی صف قرار گرفتم که گنبد طلایی و نورانی حضرت علی علیه السلام رو ببینم ، نمی تونستم باور کنم که این منم توی نجف ، جایی که همیشه آرزوشو داشتم ؟! اصلا نمی تونستم هیچ حرفی بزنم فقط گریه می کردم ، همسفرهامم اینطور بودن ، یه نگاه می کردم به اطراف حرم یه نگاه می کردم به گنبد ، باورم نمیشد که آقام اینقدر غریب و مظلوم باشه ...یاد مناجات های حضرت توی این شهر و شهر کوفه داشت خفه م می کرد ، حس خوبی نداشتم ، دلم اونقدر از مظلومیت مولا توی نجف شکسته بود که دلم می خواست تا صبح گریه کنم ...توی همین حال و هوا بودم که دیدم صدای اذان مغرب اومد ، سرکاروان به همه گفت که از صف بیاید بیرون چون به نماز اول وقت نمی رسیم ، رفتیم توی یه مسجد همون حوالی حرم که اونجا هم اصلا جا نبود و اونقدر کثیف بود که کسی دلش نمی خواست اونجا نماز بخونه . به ناچار و علیرغم میل باطنی برگشتیم هتل و اونجا نماز رو تقریبا اول وقت و به جماعت خوندیم .بعد نماز هم رفتیم سالن غذاخوری هتل و شام خوردیم . من اما حالم خیلی بد بود ، به زور مامان و بابا چند لقمه غذا رو با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود ،خوردم .بعد غذا و مختصر استراحت یه تعداد قصد رفتن به حرم رو کردند( اونشب چون عید بود درهای حرم رو نمی بستند ) و منم شدید دلم می خواست برم حرم و ... اما مامان و بابا و آبجی هام گفتن ما خسته ایم ، اگه الان بریم به نماز صبح حرم نمیرسیم و از خستگی باید نصفه شب برگردیم هتل که البته ماشین هم 10 به بعد اصلا نبود و باید اون مسیر طولانی رو پیاده برمی گشتیم .هرکار کردم پدرم نذاشت که با دوستام برم ، خلاصه نصف کاروان رفتند و نصف کاروان موندن که استراحت کنن و صبح برن .تا برگشتیم توی اتاق بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه ، بابا و مامان هم که میدونستن اگه 1کلمه حرف بزنن بدتر میشم هیچی نگفتن و رفتن خوابیدن . نشستم پشت پنجره ای که رو به حرم باز میشد و شروع کردم حرف زدن با آقا ، گفتم منو آوردی اینجا که توی حرم راهم ندی و دلمو بسوزونی ؟ من که میدونستم بدم ، من که میدونستم لایق این زیارت نیستم اما خودت دعوتم کردی ، اینه رسم مهمون نوازی ؟ دلم داره میترکه آقا ، دلم میخواد بیام تو حرمت و... - عجیب اونشب دلم گرفته بود و احساس غربت شدیدی بهم دست داده بود ، حس می کردم دارم خفه میشم ...یه مداحی که خیلی دوسش دارم گذاشتم و یه دل سیر گریه کردم ، بعد هم نصفه شبی زنگ زدم صمیمی ترین دوستم که شدید دلتنگش بودم ، یه کم باهام حرف زد که آروم شدم ...دیگه 1ساعتی به اذان صبح مونده بود که بابا اینا بیدار شدن و رفتیم حرم ...توی راه یه حال عجیبی داشتم ، چندبار از آقا به خاطر بی ادبی های دیشبم عذرخواهی کردم و ...
حرم خلوت تر از دیشبش شده بود و نسبتا راحت وارد حرم باصفای مولا علی علیه السلام شدیم و بعد از سه بار بازرسی وارد حیاط حرم شدیم ، برخلاف شب قبلش که خیلی بغض کرده بودم ،موقع ورود به حرم آروم آروم شده بودم ...اونقدر توی بهت بودم که اصلا یادم نمیاد از چه دری وارد شدم ، حتی اذن دخول هم نخوندم ، فقط می خواستم سریع برسم به ضریح و خودمو بندازم توی آغوش مولا ...
چند دقیقه توی حیاط بودیم و بعد رفتیم داخل حرم ...یه بوی خیلی خوبی می اومد ، نمی دونم چطور حالمو توصیف کنم ، به محض قدم گذاشتن به حرم احساس کردم دیگه نمی تونم نفس بکشم ، تا چشمم به ضریح بلند و نورانی امیرالمومنین علیه السلام افتاد ، فقط ابهت حضرت رو می دیدم ، حتی برای لحظاتی از ابهت زیاد و جبروت علوی حضرت دلم لرزید و ترسیدم و چندقدم اومدم عقب که یکی از دوستام دستمو گرفت و با خنده گفت برو کنار ضریح تا آروم بشی ...ناخود آگاه با جمعیت به سمت ضریح کشیده شدم و دستم که به ضریح رسید آرامشی عمیق گرفتم که هیچ جای عالم همچین آرامشی رو تجربه نکرده بودم ، به خودم که اومدم دیدم شاید یک ربعه به ضریح چسبیدم و صورتم خیس خیس اما حتی 1کلمه حرف نزدم و به هیچ چیزی هم فکر نمی کردم...احساس می کردم دیگه هیچی نمیخوام از این عالم ...
اومدم روبروی ضریح تکیه دادم به یکی از درهای چوبی حرم و باگریه و حال خوش شروع به خوندن زیارت نامه کردم و عجب حال باصفایی داشتم اونروز ...
یادش بخیر...یادش بخیر ...
شادی دل حضرت زهرا و حضرت امیر و تعجیل در فرج حضرت حجت 5 صلوات ختم بفرمایید .
خیلی خیلی دعام کنید - یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 2:0 عصر روز
یکشنبه 88 شهریور 29