هوالبصیر
تمام مسیر راه به این فکر می کنم که اگر مولا مرا نپذیرد چه کنم ؟ با خودم می گویم اگر مولا مرا نمی خواست یا میخواست مرا رد کند پس چرا دعوتم کرد؟ تمام امیدم را جمع می کنم اما کوله بار سنگین گناهانم مرا وادار می کند که به این فکر کنم که شاید تنبیهی باشد این آمدن و در محضر حضرت رضا بودن ...آخر تنبیه بزرگان و کریمان هم کریمانه است ...
به مشهد که رسیدیم و چشمم به گنبد افتاد قطرات اشک صورتم را نوازش کرد و باز هم در این فکر بودم که آیا مولا مرا به محضرش می طلبد ؟ آیا مهمان دعوتی حضرت هستم ؟! یا بدون دعوت آمده ام ...
در مسیر مشرف شدن تا حرم، دانه های فیروزه ای تسبیح یادگاری حرم امام حسین(ع) در دستانم می چرخد و لبانم ذکرهایی می گوید اما گویی روحم جسمم را یاری نمی کند ...تو گویی اصلا روحی در بدن نیست ...هرچه به حرم نزدیک تر می شدم تپش های قلبم تندتر میشد ...نمی دانم اینبار چرا اینقدر استرس داشتم ، شاید کوله بارم سنگین تر از همیشه شده بود ...شاید نه حتما ...
تمام ترس های عالم یک طرف اینکه مولا جوابم کند یک طرف ...
به ورودی شیخ حر عاملی (ورودی مورد علاقه ام ) که رسیدیم ، دوستم دوباره و چندباره تکرار کرد ، یادت میاید بزرگی می گفت که اذن دخول واقعی اشک است ؟ می ترسیدم که گریه نکنم ، گفتم اگر نتوانستم گریه کنم ؟! ؛می گفت عیبی ندارد اما نشانه دعوت شدن خاص همان گریه است ... می گفت اگر گریه نکردی نا امید نشو ، داخل حرم شو تا مورد لطف قرار بگیری ...می گفت و می گفت اما نمی شنیدم ...یعنی دلم نمی خواست بشنوم ...فقط طنین این جمله بود در گوشم که اگر گریه کنی نشانه ...
داشتم نا امید میشدم که قطرات گرم اشک به فریادم رسید ...شب میلاد حضرت رضا بود و عیدی خاص؛ که قرین شده بود با تاریخ 8/8/88 و حضور من در حرم بس شگفت !
قدم هایم که سنگ فرش سرد حرم را حس کرد ، تمام وجودم از عشق امام رضای رئوفم به فریاد آمد ...یادش بخیر ...
یادش بخیر که آنروز چه صفایی کردیم ...یادش بخیر دعای کمیل حدادیان در حرم و آن حرفای سوزناکش ...یادش بخیر روضه کنار ضریح ...یادش بخیر شلوغی حرم ...یادش بخیر چراغانی حرم ...یادش بخیر صدای نقاره خانه ...یادش بخیر ایوان طلا ...
دلم همیشه و همیشه فقط تو را صدا می زند و تو را می خواهد مولای رئوفم ...گرچه در این سفر سخت تنبیهم کردی اما باز هم بنازم کرمت را ...
مولا تا بحال جز خوبی از تو چیزی ندیده ام ...جز بخشش چیزی حس نکرده ام ...جز عفوت چیزی آرامم نکرده است ...جز خیر و برکت و خوبی و مهربانی نبوده ست ...تحمل بی محلی ات را ندارم ...گرچه میدانم که حق است و بی محلی نیست بلکه تلنگری است بر چیزهایی که خدا می داند و شما و من !! مولای رئوفم میدانم که این هم از لطفت است اما تاب تحویل نگرفتنت را ندارم ...مولای خوبم دستانم را گرفته ای و میدانم که رهایش نمی کنی اما دلم آغوشت را می خواهد ...مثل همیشه با محبت و رافت ...نا امیدم نکن ...از روزی که برگشته ام حس پرنده ای را دارم که در قفسش را گشوده اند و رهایش کرده اند اما پرنده دلش قفس را با بودن در کنار صاحبش میخواهد تا پرواز بی هدف و بدون بودن صاحبش ...رهایم نکن مولای خوبم ؛
تعجیل در فرج حضرت حجت 8 صلوات ختم بفرمایید
یا علی مدد و التماس دعا
نویسنده » نرگس » ساعت 12:59 صبح روز
سه شنبه 88 آبان 19
به نام خدایی که عطایش بی نهایت است ...
زائـــــــــری بارانی ام آقا ، به دادم میرسی ؟
بی پناهم خسته ام مولا به دادم میرسی ؟
گرچه آهـــــــــــــو نیستم اما پر از دلتنگی ام
ضامن چشمان آهــــــوها به دادم میرسی ؟
من دخیل التمـــاسم را به چشمت بسته ام
هشتمین دردانه زهرا(س)به دادم میرسی ؟
سلام ، پیشاپیش این روز تاریخی (8 /8/88 ) و میلاد نورانی حضرت رضا علیه السلام رو به همه دوستداران آن حضرت بخصوص ایرانیان که عشق ویژه و منحصری به صاحب مملکتشون دارند تبریک میگم .
گرچه روسیاهم اما لطف ارباب به همه حتی بدایی مثل منم میرسه ....
چندساعت دیگه راهی بهشت امام رضا (علیه السلام ) هستم ، مطمئن باشید دعاگوی تک تک دوستان نتی خواهم بود اگر قبول کنند (حتی کسانی که فقط یکبار از این وب دیدن کرده اند یا دیدن خواهند کرد ...)
دوستان دعا کنید لایق این عنایت بی کران الهی و محبت بی انتهای اربابم باشم و بتونم استفاده کنم .
** اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فی فرج مولانا صاحب العصر و الزمان **
یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 2:51 صبح روز
سه شنبه 88 آبان 5
به نام او که آرامش دل بندگانش است
سلام و عرض ادب خدمت همه دوستان عزیز که با لطفشون مثل همیشه منو شرمنده کردند ، روزه نمازتون قبول درگاه حق ان شا الله .
راستش قرار بود سفرنامه کربلا رو خیلی زود بنویسم اما نمیدونم چه حکمتی داشت که فرصت نشد . بعد از کربلا یکهو خبر دادند که مسابقه استانی نهج البلاغه دانشجویان اول شدم و باید راهی مسابقات کشوری بشم و ماهم مات و مبهوت از این نتیجه ، خیلی سریع تر از اونی که فکر کنم ، روز نیمه شعبان که دوستانم راهی مشهد شدن و حسابی دلم سوخت ، راهی اصفهان شدیم ، بین راه خیلی دلم برای امام رضا تنگ شده بود و بی اختیار همش گریه می کردم ، خلاصه روز مسابقه رسید و بنده که هیچ آمادگی نداشتم واصلا فرصت مطالعه پیدا نکرده بودم توی مسابقه شرکت کردم ،بد نبود اما نتیجه ش خیلی جالب بود ، نفر هشتم شده بودم
حرفم رو کوتاه کنم و دلیل این مدت غیبتم رو بگم ، یک هفته اصفهان بودیم و انصافا هم حظ معنوی زیادی بردیم و هم حسابی تفریح کردیم .به محض برگشتن از اصفهان هم ، به صورت کاملا اتفاقی و ناگهانی ظرف مدت 24 ساعت زائر حرم اربابم ، مولای رئوف حضرت علی بن موسی الرضا (علیه السلام )شدم و یکدفعه بدون اینکه حتی تصورش رو کرده باشم خودم رو کنار حرم باصفای ارباب علی بن موسی الرضا دیدم ...جاتون واقعا خالی ،روز اول جامعه کبیره با مداحی حاج مهدی سلحشور ، روز دوم دعای باصفای کمیل با مداحی حاج مهدی سلحشور ،سخنرانی زیبای حاج آقا راشد یزدی و نماز جماعت به امامت ایشون و روز سوم نماز جمعه و خداحافظی از ماه شعبان و شروع ماه میهمانی خدا در کنار حرم باصفای ارباب ...
تورو خدا دعا کنید لایق این همه لطف( که بیشتر شرمنده م میکنه تا خوشحال) ، باشم ...دعا کنید بتونم حفظش کنم نه اینکه خرابش کنم .
ان شا الله به زودی زود اگه باز سیستم یک هفته قاط نزنه و نت قطع نشه ، قسمت دوم سفرنامه کربلا رو روی وبلاگ میذارم .
از لطف و محبت تک تک عزیزان و دوستان ممنونم ،ان شا الله بزودی زیارت ارباب علی بن موسی الرضا و حضرت سیدالشهدا نصیب همتون بشه .
خیلی دعام کنید چون محتاج محتاجم ،منم به جان امام رضا که تموم هستیمه ، همه جا دعاگوی همتون هستم .
یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 2:30 عصر روز
شنبه 88 شهریور 7
هو الحق
به مشهد که رسیدیم ، ساعت 12.5 شب بود ، چشم بچه ها که به گنبد افتاد ،همه زدن زیر گریه ،الا من ...اصلاحال و هوای خیلی عجیبی داشتم ...خیلی لحظات سختی بود ....بی اختیار مداحی "اذن دخول حرم تو یاابالفضله ..." رو گذاشتم ،صدای گریه ی همه بلند شده بود و من حتی قطره ای اشک نداشتم ....بار گناهانمآنقدر زیاد شده بود که ...توی همین حال و هوا بودم که چشمم خورد به عکس شهید بزرگوار"شهید عبد الحسین برونسی"...ناخودآگاه به این شهید متوسل شدم و ازش خواستم واسطه ی من پیش امام رضا (ع) بشه و......بخدا قسم میخورم که تا این حرفارو زدم ،اشک تموم صورتم رو پوشوند ،اون موقع بود که تازه سرم رو بلند
کردم و گنبد طلایی اقا رو دیدم ....وقتی رسیدیم اردوگاه همه خوابشون برد ...اما من نمی خواستم بخوابم و بااشتیاق وصف ناشدنی و عجیبی ، آماده رفتن به حرم شدم ... من و زینب (خواهر صیغه ای ام )و زهرا ،تاخواستیم حرکت کنیم ،دیدیم که چند تا دیگه از بچه ها از خوابشون زدن وبا ما همراه شدن ،کم کم جمعیت بچه ها زیاد شد و حدودا20-25 نفری شدیم ...
به حرم که رسیدیم ،خیلی از بچه ها از شوق ،سجده شکر به جا آوردن و من ...باز هم گناهانم را مانع حتی نگاه کردن به گنبد دیدم...نمی توانستم بیشتر از چند ثانیه به گنبد نگاه کنم و .... اذن دخول رو که خوندیم ، همه واردحرم آقا علی بن موسی الرضا (ع) شدن و اما قصه ی من و چند تا از بچه ها چیز دیگه ای بود...
میگن اذن دخول واقعی ،اشک و گریه است ...اما آقا منو هنوز اذن نداده بود ....2 تا از بچه ها ،هی اصرار می
کردن که بیا تو دیگه ....اما نه ! بی ادبی بود وقتی صاحب خونه اجازه نمیده ،وارد شیم ....
ادامه مطلب...
نویسنده » نرگس » ساعت 8:33 عصر روز
سه شنبه 86 شهریور 6