سفارش تبلیغ
صبا ویژن



کربلا و امام حسین (ع) - گل نرگس ... مهدی فاطمه






درباره نویسنده
کربلا و امام حسین (ع) - گل نرگس ... مهدی فاطمه
آی دی نویسنده
تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
کربلا و امام حسین (ع)
مشهد و امام رضا (ع)
سوریه و بی بی زینب (س)
سفرنامه جنوب و غرب
من و تو
دل نوشت ها
رمضان
نازنین زهرا
متفرقه
تقریبا سیاسی
سفر مقام معظم رهبری به کرمانشاه
سردار شهید مهدی زین الدین
شهید سید رحیم خمیس آبادی
مناسبت ها و مراسم ها
مسابقات و طرح های مذهبی
زندگی نامه حضرت ابالفضل (ع)
ضیافت اندیشه 1389
قرار بود بریم ،ولی موندیم !

ذکر ایام هفته


لینکهای روزانه
گل نرگس...مهدی فاطمه ! [806]
[آرشیو(1)]

لینک دوستان

وبلاگ گروهی فصل انتظار
دست خط ...
لبگزه
شلمچه
حضور نور
مسجد ولیعصر (عج) کنگان
نجوای شبانه
پاک دیده
چفیه
آسمان سرخ
حرف دل
مجنون صفت
نیار یعنی آرزو
سحرخیز مدینه کی می آیی ؟
نوشابه ای با طعم بهائیت
خدای شاپرک ها
کمان نیوز
او خواهد آمد...
حدیث نفس
حجاب غیبت
حس غریب
*دفاع مقدس*
حریم یاس
مزار شهدا
منتظر کوچک
وب نوشته های حاج محمد
حدیث دل
تا کرببلا هست زمین را عشق است
دل نوشته های دو دختر شهید
گذر اقاقیا
عکس بان
ذهن نوشت
منتظر قائم آل محمد
زیباترین شکیب
چادر خاکی
من از دیار حبیب م
وادی
آوینار
الهی من لی غیرک ...
احسان پسر خوب مامان و بابا


موسیقی وبلاگ


عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
کربلا و امام حسین (ع) - گل نرگس ... مهدی فاطمه


لوگوی دوستان




آمار بازدید
بازدید کل :998372
بازدید امروز : 16
بازدید دیروز :21
 RSS 

بسم الله

اربعین امسال همسر می خواست بره کربلا و به دلایلی قرار بود من باهاشون همراه نشم . شاید از چند ماه قبلش میدونستم که احتمالا نمیشه برم و هر بار تصمیم می گرفتم بهش فکر نکنم .

هرچی به زمان سفر همسر نزدیک تر می شدیم ، حالم بدتر میشد چون سال قبلش با هم رفته بودیم و ثانیه ثانیه ش جلو چشمم بود ...

همسفرهای سال قبل ، مدام ازم سوال میکردن که نمیای ؟ و من جز حسرت و اشک هیچی نداشتم بگم ...

موقع آشپزی ، وسط  درس خوندن ،سر سفره غذا ،  بعد ِ نماز ، توی روضه و حتی موقع خرید ، اگه کوچک ترین چیزی از کربلا یادم می اومد یا چیزی برام تداعی میشد یا حتی یه سوال ، کلی حالمو به هم می ریخت و اشکم سریع و بی اختیار جاری میشد .

گذشت تا روز آخری که قرار بود فرداش همسر راهی بشه ... ساکش رو می بستم و با دونه دونه ی وسایل اشک می ریختم . اصلأ حال و احوال اون ساعت های من قابل وصف نیست . هرکاری میکردم دلم آروم نمیگرفت . به معنای واقعی داشتم دق میکردم ...

صبحش کلاس داشتم و با چشم های ورم کرده رفتم سر کلاس . شاید باورکردنی نباشه اما تموم دو سه ساعتی که کلاس بودم ، اشکام بی اختیار جاری بود ...

مدام چشمم به ساعت بود که چند ساعت به حرکتشون مونده ...

بعد از کلاس همسر اومد دنبالم و با هم رفتیم که ایشون کوله پشتی زائرها رو تحویل بگیرن .

نمیدونم چرا اما کوله پشتی ها رو که توی ماشین گذاشت ، بغضم ترکید و وسط خیابون زدم زیر گریه ...

همسر هرچی میگفت آروم نمیشدم ... هرچی صلوات میدادم آتیش دلم بیشتر میشد . گوشیم رو روشن کردم و مداحی گذاشتم ولی افاقه نکرد و هر لحظه حالم بدتر میشد ...

تا ساعت یک ربع به 5 بعد از ظهر فقط گریه میکردم و التماس به ارباب و خواهش از همسر که منم میخوام بیام ...

میدونستم تو این دقایق آخر دیگه شاید نشه ولی حال بسیار عجیبی داشتم ... فکر و ذهنم این بود که اگه دو دقیقه به حرکت هم مونده باشه و خودش بخواد میشه !

خلاصه نمیدونم چی شد ولی ساعت 5 بعد از ظهر و در کمتر از یک ساعت پاسپورت و ویزا و پول و ... جور شد و منم راهی شدم ...

وقتی به مادر و پدر و خواهرها و داداشم واسه خداحافظی زنگ زدم ، همه شوکه شدن ... خودمم شوکه بودم ! و اصلا برام باورکردنی نبود .

پیاده روی اربعین امسالم رو مدیون پنج بانوی بزرگوار ( بی بی فاطمه زهرا (س ) / حضرت خدیجه (س) / حضرت ام البنین (س) / حضرت معصومه (س) / و حضرت زینب (س) ) بودم که در لحظات آخر واسطه قرارشون دادم ...

همه اهل بیت (علیهم السلام ) مادری هستن و مادرهاشون رو واسطه قرار دادم که کار سفرم جور بشه ! و شد ... !

اما کل سفر و سختی ها و شیرینی های پیاده روی یه طرف ، اون لحظه ای که روبروی حرم قرار میگیری و از ته دل یه " لبیک یا حسین " که میگی هم یه طرف ... اصلأ نمیشه اون حس و حال رو در قالب کلمات گنجوند و توصیف کرد ...


اربعین

پ.ن : جز شرمندگی از ارباب هیچی ندارم بگم ... یا علی مدد
 « نوای وبلاگ رو بشنوید : با قلبی عاشق ، کما فی السابق ، دلم هوایی کرب و بلاست ...



نویسنده » نرگس » ساعت 10:0 عصر روز سه شنبه 93 اسفند 19

 

لب های من عسل شده از گفتن حسین
آقا چقدر نام شما مزه می دهد
 
بعد از سه روز راه... عمود هزار و صد.
رفتن به عشق کرب و بلا مزه می دهد

 پای پیاده... فاصله ی آخرین عمود
تشنه,گرسنه,سعی صفا مزه می دهد

 چایی تا کمر شکر و قهوه های تلخ
در این مسیر.. تاول پا مزه می دهد



نویسنده » نرگس » ساعت 4:0 عصر روز دوشنبه 92 دی 16

اربعین

حدود 1600 ستون را یکی یکی و با شوق برای دیدن حرمت می شمردم تا به این تابلو برسم. اصلأ در قید زمان و مکان نبودم ، فقط چشمم به ستون ها بود تا مبادا ثانیه ای از این شوق و حرارت را از دست بدهم . تشنگی و گشنگی که نکشیدیم اما همین اصرارها و احترام ها و پذیرایی های خدام برای ما زائرین کافی بود تا بیشتر اشک مان دربیاید .

وقتی پاهایم از رمق می افتاد و خسته میشدم ، فقط ذکر "یا زینب " و " یا رقیه " بود که آرامم می کرد ...

نقل پیاده روی و خستگی ما در قبال آن چهل منزل هیچ بود ...هیچ ...

آن چهل منزلی که من ِ زائر هم بعد هزار و اندی سال با تصورش سوختم ...

چهل منزل با پای پیاده ، با داغی که بر دل داشتند ،
همراه با سرهای عزیزانشان...
به ساحت مقدسشان توهین شد ،
نامردی و بدعهدی کم ندیدند ،
پاهایشان تاول زد . خسته شدند ، تشنه شدند ،
دلتنگ بابا و برادر و فرزند و ... شدند ،
به جای پذیرایی سنگ به سویشان پرتاب شد ،
مجلس شراب ، شام ، حرمت شکنی ها و...
رفتن رقیه ...

هزار بار از نجف تا کربلا سوختیم با تصور این حوادث که قطره ای از دریایش را با کلی تفاوت می دیدیم ... اما میدانم نچشیدیم ذره ای ، حتی ذره ای از خستگی ها و دل سوختگی های زینب (س) را ...
........................................................................................................
پ.ن.1 : خدایا تا ابد دست ما را از دامن اهل بیت علیهم السلام کوتاه مکن .

پ.ن.2 : اگر بپذیرند دعاگوی تک تک دوستان بودیم .

پ.ن.3 : خدایا تو را به خاطر همه چیز شکر ... یا علی مدد



نویسنده » نرگس » ساعت 3:59 عصر روز سه شنبه 92 دی 10

پوشه مداحی را باز می کنم و صدای ملاباسم کربلایی فضای خانه را پر می کند ...

از زبان امام حسین (ع) می خواند و دوباره دلم به تپش می افتد...

 

ضریح جدید کربلا

تِزورونی اَعاهِـدکُم ... به زیارت من می‌آیید، با شما عهد می‌بندم

تِـعِـرفـونی شَفیـعْ اِلکُم ... می‌دانید که من شفیع شمایم

أسامیـکُم اَسَـجِّـلْـهِه أسامیکُم ... اسامی‌تان را ثبت می‌کنم

هَلِه بیکُم یا زِوّاری هَلِه بیکُم ... خوش آمدید ای زائران من خوش آمدید

 وَ حَـگّ چَفِّ الکَفیل و الجود وَ الرّایه ... قسم به دستان ابالفضل و کرامت و پرچم او

أنا وْ عَبّاسْ وَیّاکُم یَا مَشّایه ... من و عباس با شماییم ای که با پای پیاده به سوی من می‌آیید

و .....

وقتی به اینجا می رسد ، دیگر بقیه ش را نمی شنوم ، قلبم می خواهد از حرکت بیاستد ...
حتی فکر اینکه در حرم راهم داده است هم خیلی لذت بخش و غیر قابل تصور است . اما تصور این یکی ، دیگر دنیایی دارد برای خودش ...
وقتی تصور میکنم آن لحظه ای که داشتم گام برمیداشتم به سمت حرم ......
یعنی ارباب دو عالم و حضرت علمدار با این بزرگواری به استقبال من ِ ناقابل آمده اند ... ؟!

خدایا دیگر چه میخواهم از تو ؟
دیگر بهشتت را میخواهم چکار ؟‌
دنیا و مافیهایش را می خواهم چکار ؟
بهشت من اینجاست ... درست همان لحظه ای که ارباب مرا با آن چشمان زیبایش ببیند ...
همان لحظه ای که به حساب بیایم ....
همان لحظه ای که اسمم را یادداشت کند ...
همان لحظه ای که ضامن شود شفیعم خواهد بود ...

خدایا بخاطر نعمت اهل بیت چگونه تو را شکر کنم ؟
افتخار شیعه بودنم را چگونه فریاد بکشم ؟
خدای خوبم بخاطر محبتی که از اهل بیت در دلم گذاشتی ، تا ابد شکرگذارت هستم ...
خدایا مرا ببخش به حق خوب ترین بندگانت ...بخاطر امام حسین از من بگذر ...


پ.ن.1 : خدایا بخاطر همه مهربانی ها و ستار العیوب بودنت تو را شکر و ... دوستت دارم .
پ.ن.2 : از آن معدود پست هایی بود که همه ش با اشک نوشته شد ...
پ.ن.3 : دلم زل زدن به ضریح قشنگت و فارغ شدن از همه ی دنیا را می خواهد ، تو را جان زینبت هوایم را داشته باش  ...
پ.ن.4 : نوای وبلاگ همین شعر عربی و مداحی ملاباسم کربلایی است ...بشنوید و دعا کنید ...



نویسنده » نرگس » ساعت 12:53 صبح روز دوشنبه 92 آبان 27

امروز  خیلی دل تنگم ارباب ...

دلتنگ ضریح و نورهای سبز و قرمزش ...

آن پرچم سرخ که با وزش باد دل زائرها را هم این و آن سو می برد ...

آن لیوان کوچک استیل حیاط حرم و آبش که زمزم هم به پای طعم شیرینش نمی رسد ...

بین الحرمین و نخل های بلند و سبزش ...

کف العباس و علقمه ای که یادآور وفاداری عباس است و بس ...

خیمه گاه و آن خیمه ی بلند که رویش نوشته بود : خیمة العباس ...

ورودی ها و کفشداری های حرم ابالفضل(ع) که روی پرده هایش نوشته بود " عتبة العباسیة المقدسة "

تسبیح ها و مهرهای تربت که رویش به خط درشت نوشته بود : "تربتة الحسین علیه السلام "

زیارت نامه های عربی ؛ اذن دخول خواندن عرب ها با صدای بلند و چشمان خیس ...

شمعدانی ها و لاله های درب حرم ارباب و علمدار... حتی دلتنگ شنیدن اذان حرم ...

----------------------------------------------------------------

پ.ن: از آخرین دیدار ضریحت دو سال و چند ماه می گذرد مولای من ؛ نمیخواهی دوباره اذن پابوسی بدهی ؟



نویسنده » نرگس » ساعت 8:4 عصر روز سه شنبه 91 اردیبهشت 12



وقتی اسم کربلا میاد ناخودآگاه دل آدم پر غصه و دلتنگی میشه

حالا وقتی مسافر کربلا داشته باشی این دلتنگی بیشتر میشه

و هر چی این مسافر بیشتر بهت نزدیک باشه ، آه و حسرتت بیشتر ...

به اندازه خود کربلا دلتنگ کربلام ...

دلتنگ رقص اون پرچم سرخ روی گنبد ، قدم زدن تو بین الحرمین

دلتنگ کبوترهای حرم ...

شیش گوشه ، خیمه گاه ، علقمه ، کف العباس و ...

ارباب دلم خیلی تنگته ...

.................................................................................

پ.ن.1 : خیلی التماس دعا / یا علی و یا حق



نویسنده » نرگس » ساعت 9:59 عصر روز دوشنبه 90 دی 19

به نام او که سخت دلم هوای مهربانی هایش را کرده است ...

توی این گیر و دار سیاست کم کم داشت یادم می رفت که منم یه روزی رفتم کربلا و قرار بود خاطراتش رو -ولو بخاطر دل خودم و یادگار موندنش - بنویسم اما به بهونه نزدیک شدن محرم و دوباره هوایی شدن من ، امشب یهو تصمیم گرفتم در مورد کربلا قلم بزنم ...

یادش بخیر چه صفایی داشت ...

نماز صبح رو فرادی توی حیاط حرم حضرت علی خوندیم (چون نماز جماعت برا خانوما نداشت !) و بعد رفتیم روبروی ایوان نجف نشستیم ... - الان احساس می کنم یه خواب بوده ، یه خواب شیرین و کوتاه - زل زده بودم به ایوان نجف و مدام این شعر «ایوان نجف عجب  صفایی دارد ...حیدر بنگر چه بارگاهی دارد » توی ذهنم تکرار میشد ... گونه هام زیر بارون چشام خیس شده بود و دلم فقط به عشق مولا می تپید...رفته بودم توی حال خودم که مامانم با یه کاسه آب جلوم ظاهر شد ... خوردن آب از حرم حضرت علی توی کاسه آب سقاخونه امام رضا خوردن داشت و گریزی بود به سمت مشهد ... در کنار منبع نور بودم اما دلم هوای سخت هوای امام رضا کرده بود ...آخ یادش بخیر ...میخواستم « امین الله »  بخونم ، بازش که کردم روی صفحه اولش نوشته بود : « وقف آستان قدس رضوی » ...حسابی با امام رضا در کنار مولا خلوت کردم و کلی حرف زدم ...

به هر حال بعد از نماز صبح با همه کاروان سوار بر ماشینی شدیم و به سمت هتل برگشتیم .مختصری استراحت کردیم و ساعت 8 صبح رفتیم مسجد سهله و اعمال و مقام ها رو به جا آوردیم ...روحانی کاروان میگفت حواستون باشه کجا اومدید .میگفت خونه امام زمانه اینجا ...میگفت در مسجد جمکران به روایات نه چندان قوی فقط چهارشنبه ها آقا شرف حضور دارند اما اینجا هر روز ...میگفت و میگفت اما من فقط می شنیدم ، گویا تموم وجودم مسخ  شده بود ، هیچ عکس العملی جز بهت نداشتم ...فقط به در و دیوار نگاه می کردم و در مقام ها نماز میخوندم ... من همچنان مثل بقیه سفر توی بهت بودم و همسفرها هم تقریبا همینطور ...

بعد از مسجد سهله رفتیم زیارت یار باوفای حضرت علی (ع) « میثم تمار » و بعد از اون رفتیم به زیارت دوست و یار همیشگی حضرت مولا «کمیل بن زیاد » که خیلی با صفا بود ...چقدر به حالشون غبطه خوردم ...ازشون خواستم برامون دعا کنند که ما هم اماممون رو بشناسیم و معرفت پیدا کنیم و تنهاشون نذاریم ...بعد از این زیارت توی اون گرمای بی نظیر تابستون عراق ! سوار اتوبوس ها شدیم اما متاسفانه دیدیم که یکی از همسفر ها که اتفاقا مشکل قلبی هم داشتند ، گم شدند ، چون وقت اذان بود تصمیم گرفتیم که نماز بخونیم و در این فاصله به دنبال این همسفر بگردیم .نماز خوندیم و بعد بدون پیدا کردن این عزیز به سمت هتل حرکت کردیم و چقدر توی این مسیر ، همسر و دختر این آقا گریه کردند اما چاره ای نبود و مسائل امنیتی و هتل و ...باعث شد که ما برگردیم - البته بگذریم که این قسمت از سفر خاطره تلخی شد اما خوشحالیم که این آقا هتل رو که چندین کیلومتر با مزار حضرت کمیل فاصله داشت رو پیدا کرده بود - به هتل رسیدیم و شام خوردیم و همه خوابیدن جز من ...نمیدونم چرا اونجا اصلا دلت نمیخواد بخوابی حتی توی هتلش ... نمیدونم شاید می ترسیدم  اگه بخوابم و بیدار شم ، به این میرسم که همش خواب بوده ... با هر زحمتی که بود یه چند ساعتی خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم که نماز صبحم قضا شده ...شاید هیچ چیز در دنیا به این اندازه ناراحتم نمیکنه که برم زیارتگاهی و نمازم قضا بشه خصوصا نماز صبح ...این برای من نشونه خوبی نبود و این دو برابر حالمو بدتر می کرد ...به هر حال رفتیم صبحونه خوردیم و حدود ساعت 8 حرکت کردیم به سمت ....

واقعا دیگه خوابم میاد ، بقیش بمونه واسه بعد ...

خیلی دعا کنید - برای نابودی دشمنان اسلام و مسلمین صلوات

 یا علی و یا حق



نویسنده » نرگس » ساعت 12:0 صبح روز سه شنبه 88 آذر 24

به نام آرامش دهنده قلب ها

کنار یکی از ورودی های حرم که فوق العاده شلوغ بود پیاده شدیم و توی صف قرار گرفتیم که بریم تو ، نزدیک اذان مغرب بود و دل ما سخت گرفته ...طوری توی صف قرار گرفتم که گنبد طلایی و نورانی حضرت علی علیه السلام رو ببینم ، نمی تونستم باور کنم که این منم توی نجف ، جایی که همیشه آرزوشو داشتم ؟! اصلا نمی تونستم هیچ حرفی بزنم فقط گریه می کردم ، همسفرهامم اینطور بودن ، یه نگاه می کردم به اطراف حرم یه نگاه می کردم به گنبد ، باورم نمیشد که آقام اینقدر غریب و مظلوم باشه ...یاد مناجات های حضرت توی این شهر و شهر کوفه داشت خفه م می کرد ، حس خوبی نداشتم ، دلم اونقدر از مظلومیت مولا توی نجف شکسته بود که دلم می خواست تا صبح گریه کنم ...توی همین حال و هوا بودم که دیدم صدای اذان مغرب اومد ، سرکاروان به همه گفت که از صف بیاید بیرون چون به نماز اول وقت نمی رسیم ، رفتیم توی یه مسجد همون حوالی حرم که اونجا هم اصلا جا نبود و اونقدر کثیف بود که کسی دلش نمی خواست اونجا نماز بخونه . به ناچار و علیرغم میل باطنی برگشتیم هتل و اونجا نماز رو تقریبا اول وقت و به جماعت خوندیم .بعد نماز هم رفتیم سالن غذاخوری هتل و شام خوردیم . من اما حالم خیلی بد بود ، به زور مامان و بابا چند لقمه غذا رو با بغضی که تو گلوم گیر کرده بود ،خوردم .بعد غذا و مختصر استراحت یه تعداد قصد رفتن به حرم رو کردند( اونشب چون عید بود درهای حرم رو نمی بستند ) و منم شدید دلم می خواست برم حرم و ... اما مامان و بابا و آبجی هام گفتن ما خسته ایم ، اگه الان بریم به نماز صبح حرم نمیرسیم و از خستگی باید نصفه شب برگردیم هتل که البته ماشین هم 10 به بعد اصلا نبود و باید اون مسیر طولانی رو پیاده برمی گشتیم .هرکار کردم پدرم نذاشت که با دوستام برم ، خلاصه نصف کاروان رفتند و نصف کاروان موندن که استراحت کنن و صبح برن .تا برگشتیم توی اتاق بغضم ترکید و بلند زدم زیر گریه ، بابا و مامان هم که میدونستن اگه 1کلمه حرف بزنن بدتر میشم هیچی نگفتن و رفتن خوابیدن . نشستم پشت پنجره ای که رو به حرم باز میشد و شروع کردم حرف زدن با آقا ، گفتم منو آوردی اینجا که توی حرم راهم ندی و دلمو بسوزونی ؟ من که میدونستم بدم ، من که میدونستم لایق این زیارت نیستم اما خودت دعوتم کردی ، اینه رسم مهمون نوازی ؟ دلم داره میترکه آقا ، دلم میخواد بیام تو حرمت  و... - عجیب اونشب دلم گرفته بود و احساس غربت شدیدی بهم دست داده بود ، حس می کردم دارم خفه میشم ...یه مداحی که خیلی دوسش دارم گذاشتم و یه دل سیر گریه کردم ، بعد هم نصفه شبی زنگ زدم صمیمی ترین دوستم که شدید دلتنگش بودم ،  یه کم باهام حرف زد که آروم شدم ...دیگه 1ساعتی به اذان صبح مونده بود که بابا اینا بیدار شدن و رفتیم حرم ...توی راه یه حال عجیبی داشتم ، چندبار از آقا به خاطر بی ادبی های دیشبم عذرخواهی کردم و ...

حرم امیرالمومنین علی علیه السلام

حرم خلوت تر از دیشبش شده بود و نسبتا راحت وارد حرم باصفای مولا علی علیه السلام شدیم و بعد از سه بار بازرسی وارد حیاط حرم شدیم ، برخلاف شب قبلش که خیلی بغض کرده بودم ،موقع ورود به حرم آروم آروم شده بودم ...اونقدر توی بهت بودم که اصلا یادم نمیاد از چه دری وارد شدم ، حتی اذن دخول هم نخوندم ، فقط می خواستم سریع برسم به ضریح و خودمو بندازم توی آغوش مولا ...
چند دقیقه توی حیاط بودیم و بعد رفتیم داخل حرم ...یه بوی خیلی خوبی می اومد ، نمی دونم چطور حالمو توصیف کنم ، به محض قدم گذاشتن به حرم احساس کردم دیگه نمی تونم نفس بکشم ، تا چشمم به ضریح بلند و نورانی امیرالمومنین علیه السلام افتاد ، فقط ابهت حضرت رو می دیدم ، حتی برای لحظاتی از ابهت زیاد و جبروت علوی حضرت دلم لرزید و ترسیدم و چندقدم اومدم عقب که یکی از دوستام دستمو گرفت و با خنده گفت برو کنار ضریح تا آروم بشی ...ناخود آگاه با جمعیت به سمت ضریح کشیده شدم و دستم که به ضریح رسید آرامشی عمیق گرفتم که هیچ جای عالم همچین آرامشی رو تجربه نکرده بودم ، به خودم که اومدم دیدم شاید یک ربعه به ضریح چسبیدم و صورتم خیس خیس اما حتی 1کلمه حرف نزدم و به هیچ چیزی هم فکر نمی کردم...احساس می کردم دیگه هیچی نمیخوام از این عالم ...
اومدم روبروی ضریح تکیه دادم به یکی از درهای چوبی حرم و باگریه و حال خوش شروع به خوندن زیارت نامه کردم و عجب حال باصفایی داشتم اونروز ...

یادش بخیر...یادش بخیر ...

شادی دل حضرت زهرا و حضرت امیر و تعجیل در فرج حضرت حجت 5 صلوات ختم بفرمایید .

خیلی خیلی دعام کنید - یا علی و یا حق



نویسنده » نرگس » ساعت 2:0 عصر روز یکشنبه 88 شهریور 29

به نام او که عذابش هم رحمت است

به ذره گر نظر لطف کند بوتراب ...به آسمان رود و کار آفتاب کند

نمیدونم فاصله اون چند روز بین ثبت نام تا حرکت رو چطور توصیف کنم و حال و احوالم رو بنویسم ، همش استرس داشتم که خدایا نکنه مرز بسته شه ، نکنه سفر کنسل شه ، نکنه توراه اتفاقی بیفته و نتونم کربلای حسین رو ببینم ...دل تو دلم نبود ، حتی نمیتونستم با دوستام و اقوام خداحافظی کنم ، نمیتونستم ساکموببندم ...
هرروز بچه ها زنگ میزدن و گریه میکردن ، گوشیم پر شده بود از پیامهایی که میدونستم فرستنده هاش کلی گریه کردن ، همش میگفتن خوشبحالت ، التماس دعا ...اما خودم مات و مبهوت بودم ،نمیدونم چرا اونجوری شده بودم ، توی یه بهت عجیبی بودم ...بالاخره دوسه روز مونده به حرکت شروع کردم به جمع کردن وسایلم ...آجیم پیام داد که ( بعضیا بار میبندن ، گریه کنون میخندن ، مسافرای شهر کربلا بار میبندن )...راست میگفت گاهی میخندیدم و گاهی گریه میکردم ،حال اون موقعم  اصلا وصف شدنی نیست ...
بالاخره روز موعود رسید ، ساعت حرکت 5 بعدظهر ( روز شهادت امام موسی کاظم علیه السلام )بود ، کلی از دوستام و اقوام اومده بودن بدرقه خونواده ما(همه باهم راهی بودیم جز داداشم و آبجی بزرگم که هردو ازدواج کردن)...هرکی دستش رو مینداخت گردن ما زار زار گریه میکرد و التماس دعا میگفت ،به هر سختی که بود با همه خداحافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم ، من کنار پنجره نشستم و چشمای اشکبار آبجیم ،خالم ،مادربزرگم ،دوستام و...رو می دیدم و بغض کرده بودم که بین این همه دل عاشق و آدم خوب چرا من ؟؟!؟چرا من با این کوله بار گناه باید زائر آقا بشم ؟؟
اتوبوس که از جاکنده شد ، دل بدرقه کننده ها هم از جاکنده شد ،میدونستم چه حالی دارن چون بارها برای بدرقه مسافرای کربلا رفته بودم و...
توی اتوبوس یه مداحی گذاشتن که بغض همه رو شکوند و اشک بود که از صورت زائرین جاری میشد ، اتوبوس توی جاده در حال حرکت به سمت کربلای اباعبدالله بود و من مبهوت این انتخاب ارباب ...انگار هیچکس باورش نمیشد ...منم باورم نمیشد ...
سختی راه و گرمای طاقت فرسا و معطلی 6-7 ساعته توی مرز واذیت آمریکایی ها با سگهایی که ساکها رو میگشتن و... هیچکدوم باعث نشد که ذره ای از اشتیاق ما کم بشه ،شاید حتی زیادتر هم شد ...
مقصد اول ما نجف اشرف بود و قرار بود که ان شا الله شب عید مبعث ( روز زیارتی حضرت علی علیه السلام ) نجف باشیم ،زمان به سرعت سپری میشد و هنوز کسی باورش نشده بود که داره میره پیش مولا ...چندساعتی مونده بود  برسیم نجف که من خوابم برد و دقیقا وقتی بیدار شدم که از دور چشمم به گنبد نورانی و طلایی حرم امیرمومنان حضرت حیدر علیه السلام افتاد و صدای صلوات مسافرین فضای اتوبوس رو پرکرد. با وجود اون همه اشتیاقی که تو وجود خودم و بقیه سراغ داشتم اما نمیدونم چرا کسی گریه نکرد .(آخه فکرمیکردم مثل زمانی که به حرم امام رضا میرسیم ، باید از شوق گریه کنیم اما اینطور نشد ...)
 

حرم باصفای حضرت حیدر (علیه السلام ) 

رفتیم هتل « ابن غازی » که نسبتا خیلی دور بود به حرم و غسل زیارت کردیم و قصد زیارت . توی آداب زیارت حضرت علی علیه السلام نوشته بود که  غسل زیارت کنید ، بهترین لباس ها رو بپوشید ، بهترین عطرها رو بزنید و با اشتیاق و شادابی آرام آرام به سمت حرم بروید ...چون دور بودیم از حرم ، سوار ماشین شدیم و توی اون گرمای بی نظیر و طاقت فرسا با اون هجم ترافیک و شلوغی شهر نجف به سمت حرم حرکت کردیم ، توی مسیر مشرف شدن به حرم مداح فقط ذکر «یا علی » گفت و  حدود نیم ساعت بعد رسیدیم به حرم ... وقتی به نزدیکی حرم نورانی و باصفای حضرت علی رسیدیم از دیدن صحنه های اطراف حرم و رفتار مردم دلم خیلی شکست ، همش با حرم امام رضا مقایسه میکردم و اشکام جاری میشد ...مردم نجف با اینکه شیعه بودند اما اصلا رعایت نمیکردن ، بی تفاوت از کنار حرم رد میشدن ،نه سلامی ،نه عرض ادبی ،تازه اسفناک تر این بود که آشغال هاشونو کنار دیوار پشتی حرم خالی میکردن و...

تازه فهمیدم که چرا موقع وارد شدن ما ، هیچکدوم گریه نکردیم آخه آقا خوشحال بود از دیدن شیعه هاش که بوی پسرشو میدادن و حرمتشو نگه داشته بودن ...
نمیدونم چرا بجای وصف نورایت و صفای حرم از این چیزا گفتم شاید میخوام شمام بدونید آقامون هنوز هم غریب و مظلومه ...
برای امروز فکر کنم بسه چون دوباره دلم از مظلومیت آقام شکست و دیگه نمیتونم بنویسم ...شادی دل حضرت حیدر 5صلوات ختم بفرمایید 


                                            خیلی التماس دعا - یا علی مدد - یا حق



نویسنده » نرگس » ساعت 7:27 صبح روز سه شنبه 88 شهریور 10

به نام محبوب مهربان

قسمت شد و چند وقت پیش با دوستان مشرف شدیم خدمت حضرت فاطمه معصومه (س) ، خیلی زیارت با صفایی بود ، با خادمین شهدای استان کرمانشاه بودیم و برای شرکت در همایش خادمین شهدای کل کشور راهی این سفر پربرکت شده بودیم ... شب که رسیدیم رفتیم حرم و یه زیارت خیلی نورانی و باصفا کردیم و بعدش رفتیم محل اسکان .شب هرکاری می کردم خوابم نمی برد ، سه تا اتوبوس بودیم و قرار بود فردا بعد از ظهر یکی از این سه اتوبوس بره مشهد و دو تا اتوبوس دیگه بعد از زیارت مسجد مقدس جمکران برمیگشتند کرمانشاه و من هم یکی از اونا بودم که قرار بود برگردم و سخت دلم گرفته بود ...به هر حال با هر سختی بود خوابم برد و صبح همه با هم رفتیم به محل همایش ، سالن امام خمینی (ره) (اگه اشتباه نکنم )، کنار گلزار شهدای قم بود .ایام فاطمیه بود و یک هفته از فوت آیت الله بهجت گذشته بود و شروع همایش با مستندی از زندگی آن عزیز از دست رفته بود ،فضای مراسم عوض شد و شوخی های خادمین شهدا که بعد از چندماه دوری همدیگرو دیده بودند جای خودشو به گریه داد ...بعد از چند تا برنامه عالی که حسابی دل ها رو آماده کرد برای مهم ترین برنامه اون روز ، نوبت به قرعه کشی برای کربلا رسید .قرار بود چند نفر از بین خادمین شهدا مشرف بشند کربلا ...دل تو دل هیچکی نبود ، کلیپی در مورد امام حسین (ع) گذاشتند و ....نمیگم چی شد و چه اتفاقی افتاد ، فقط همینو بدونید که اکثرا دلشون سوخت و اشکاشون جاری شد ...من و یکی از دوستام از همه بدتر بودیم ، آخه خادم پارسال بودیم و اسممون جزء لیست نبود و شب قبل از همایش  حدود ساعت 12 اسم ما رو به لیست خادمین اضافه کرده بودند ...

                    حرم باصفای حضرت عباس  

اول قرار بود 5 نفر رو انتخاب کنند ، مراسم قرعه کشی شروع شد ...نفر اول ،نفر دوم و...بالاخره نفر پنجم و اسم هیچ کدوم از بچه های کرمانشاه نبود .اشکام دیگه امونم رو بریده بود ، پسرها بلند شدند و شروع کردند به گفتن حسین حسین و عشق بازی شد ...
در همین حین حاج آقای ماندگاری هزینه 1 نفر دیگه رو تقبل کردند و بعد از ایشون یه آقایی که ارتشی بودند و اسمشون فراموشم شده هزینه 3 نفر دیگه رو و یکی هم حاج آقای تهرانی قبول کردند و با این حساب 5 نفر دیگه اضافه شد ، فقط صدای گریه دخترها بود و صدای حسین حسین گفتن پسرها ...مراسم شروع شد ، نفر اول از کرمانشاه (آقای احمدی ) ، نفر دوم از کرمانشاه (همون دوستم که با من جزء خادمین پارسال بود ) ...نفر آخر هم از کرمانشاه بود ، باز یه امیدی تو دلم اومد که شاید من باشم اما بازم من نبودم ...دیگه نه چیزی می دیدم و نه چیزی می شنیدم ...بدجور دلم شکست ...ناجور بغض کردم و گفتم آقا بازم نخواستیمون ...
مراسم تموم شد اما من دیگه حالم خراب شده بود (از اون حال و احوالی که بغض می کنم و نمیتونم گریه کنم )...نمیتونستم نهار بخورم ، به زور دوستام چند لقمه خوردم و بعد مشغول نماز شدیم ، بغض داشت خفه م میکرد ، منتظر بودم بریم حرم و گریه کنم ...از اونجا اومدیم بیرون که سوار اتوبوس بشیم اما نمیتونستم ، بدون توجه به تذکرات و بدون توجه به وقت راه افتادم سمت مزار داداش مهدی زین الدین ، چندکلمه باداداشم حرف زدم و گفتم داداش دیدی آقا منو دوست نداره ؟دیدی بچه ها میخوان برن مشهد ، چندتاشونم میخوان برن کربلا ، چندتاشونم میخوان برن مکه اما من ...حرف میزدم و فقط به بغض تو گلوم اضافه میشد اما نمیتونستم گریه کنم ...گوشیم دستم بود و بولوتوثش روشن ، یکی به اسم « شش گوشه » یه چیزی برام فرستاد و بی اختیار تاییدش کردم و همزمان راه افتادم سمت اتوبوس ...نه عصبانیت مسئول کاروان برام مهم بود نه حرفای بچه ها ، سوار اتوبوس شدم و نشستم کنار پنجره ، اونقدر قیافه م تابلو بود که دیگه هیچکی باهام حرف نزد ، مداحی که برام فرستاده بودند رو گذاشتم : «تو سایه سرمی ، پناه آخرمی ،امام رضا ، من که غیر تو کسی رو ندارم ، تویی همه دار و ندارم و...» ، یکهو بغضم ترکید و زدم زیر گریه ...تموم مسیر رو گریه کردم ، حتی متوجه تغییر مسیر اتوبوس نشده بودم و فقط دیدم که روبروی مسجد جمکرانم ، وضو گرفتم و انگار که دلم جای خودشو پیدا کرده بود ، شروع کردم درد و دل با آقا و اشک میریختم ، هیچ وقت اونقدر دلم نشکسته بود ... نزدیک 2 ساعتی که تو مسجد بودیم رو حسابی گریه کردم اما دلم اروم نشده بود ، با بچه ها رفتیم حرم و اونجا هم یه دلی از عزا درآوردم ، کمی آروم شده بودم که دیدم زائرای مشهد دارن میخوان برن اما میخواستن طوری از حرم برن بیرون که من متوجه نشم اما دیدمشون ...رفتم نشستم دم در خروجی و هرکدوم که میرفتن ، بغلشون میکردم و...
وقتی همشون رفتن ، تازه بعد اون همه گریه اصلا آروم نشدم که هیچ ، بدتر شدم ...خلاصه اینکه کلی خودمو برا ائمه لوس کردم و گریه و زاری راه انداختم .سفر تمو شد و ما اومدیم کرمانشاه ....قرض از این همه حرف اینجای داستانه : دوستانی که اسمشون برای کربلا دراومده بود داشتند کارهاشونو انجام میدادند که ان شا الله راهی بشند که اتفاق جالبی افتاد ... موسسه تصمیم گرفت که یه سفر کربلا برای خادمین شهدای استان کرمانشاه راه بندازه و این دوستان که 2نفر خانوم بودند رو با این کاروان همراه کنه . قسمت شد و منم اسمم رو برای کربلا نوشتم و با این دوستان راهی شدیم ....حالا چطور به سرعت نور پدر و مادرم راضی شدند (حتی خودشون هم همراه من راهی شدند )و کارهای ثبت نام و ... جور شد ، خودمم هنوز موندم ...

حرف آخر : کرمت رو عشقه امام رضا ...مهربونیت رو عشقه امام حسین ...صفاتو عشقه حضرت عباس ...

خیلی التماس دعا - یا علی و یا حق



نویسنده » نرگس » ساعت 1:48 صبح روز شنبه 88 مرداد 10

   1   2      >