صبح روز 23 مهرماه 1390 :
1 - تلفن رو برمیدارم و با دوستم تماس می گیرم .
- سلام . چطوری ؟ چیکار کردی ؟ کارت گیر آوردی ؟
- نه فعلأ . نگران نباش پیدا میکنم ان شا الله ...
- باشه . ممنون ؛ بی خبرم نذاری ها !
- باشه . یا علی
........................
2 - یه اس ام اس میزنم به پسرعمه م : " سلام . چیکار کردین ؟ کارت ملاقات گیر اوردید ؟ "
جوابش سریع اومد : " سلام ؛ قولش رو گرفتم ؛ خبرشو بهتون میدم "
........................
3 - دوباره گوشی رو برمیدارم و یه تماس با یکی از مسئولین بسیج دانشجویی می گیرم .
جواب این بود : " متأسفانه کارت هامون تموم شده ..."
.......................
4 و 5 و 6 و ... شاید ده تا تماس می گیرم و ده تا پیام میدم تا عصر ولی جواب همشون منفی ِ ...
حس بدی دارم ، همش با خودم میگم خدایا چرا جور نمیشه ؟ دلم میخواد بازم اقا رو ببینم خب ...
--------------------------------------------------------------------
عصر روز 23 مهرماه 1390 :
پسرعمه م اس ام اس داد : " واستون کارت گیر آوردم ، صبح ساعت 7 در دانشگاه رازی باشید "
دوستم تماس گرفت و گفت : " چند تا کارت گیر آوردم ، خودت و دوستت بیاین . "
--------------------------------------------------------------------
ساعت 11 شب 23 مهرماه 1390 :
یکی از مسئولین بسیج دانشجویی تماس می گیرن و میگن : " دو تا کارت واستون کنار گذاشتم ، صبح ساعت 7 بیاید بگیرید "
--------------------------------------------------------------------
ساعت 11:10 شب 23 مهرماه 1390 :
به رئیس اس ام اس میدم که میشه من فردا صبح نیام سر کار ؟ میخوام برم دیدار رهبری .
رئیس تماس می گیرن و بعد از توضیحاتی میگن که : " چندنفر فردا میرن مرخصی ، دیگه شما هم نباشید نمیشه "
--------------------------------------------------------------------
ساعت 12:00 شب 23 مهرماه 1390 :
از همه تشکر می کنم و میگم که بدید به دوستان دیگه ،متأسفانه واسه من امکانش نیست .... :(
--------------------------------------------------------------------
صبح روز 24 مهرماه 1390 :
رفقا یکی یکی زنگ میزنن و علت غیبت منو جویا میشن و من بیشتر غصه دار میشم ؛
صبح که میرم سرکار ، درست لحظه ای که پشت میز نشستم یکی دیگه از رفقا از تهران پیام میده که کجایی ؟
میگم سرکار ! میگه تو که باید الان دانشگاه رازی باشی !
و من ......... دیگه اینجا اشکم در اومد .... لیاقت نداشتم دوباره آقا رو ببینم ...
--------------------------------------------------------------------
پ.ن.1 :سید علی عزیز ؛ آنقدر شوق به دیدار تو دارم که خدا داند و بس ...
پ.ن.2 : نوای وبلاگ (اشکمو درآورد ) : حنانه ؛ پنج صبح ؛ کرمانشاه
پ.ن.2 : یا علی و یا حق . التماس دعا
نویسنده » نرگس » ساعت 1:3 عصر روز
دوشنبه 90 مهر 25
دیدار با بسیجیان استان کرمانشاه ؛
ساعت 8 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
تا دم دمای صبح خواب به چشمام نیومد ، داشتم حاشیه های استقبال از رهبری رو می نوشتم که خوابم برد ، هنوز چشمام حسابی گرم نشده بود که با صدای گوشیم چشامو به زور باز کردم ؛ 38 تماس از دست رفته گویای تلاش بی وقفه دوستم جهت بیدار کردن من برای رفتن به دیدار رهبری بود ! به هر زحمتی بود از رختخواب دل کندم و آماده شدم ؛ هنوز 8 صبح نشده بود که دوست عزیزم اومد دنبالم ؛ دیدار ساعت 10 بود و به خیال خودم خیلی زود داشتیم می رفتیم ولی وقتی به ورزشگاه حضرت امام رسیدیم فهمیدم چقدر دیر اومدیم ! جاده رو بسته بودن و تموم طول جاده پر بود از بسیجیان مشتاق دیدار مقتدا ؛ ما هم مثل بقیه کارت های ملاقات رو درآوردیم و رفتیم توی صف طولانی انتظار ...
اونقدر جمعیت زیاد بود که بعید میدونستم حتی بشه بریم داخل حیاط ورزشگاه ! چه برسه به سالن ...
ساعت 8:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
حس میکردم بعضی از خانوما کرمانشاهی نیستن بنابراین یه کم به نحوه ی حرف زدنشون دقت کردم ، دیدم که درست حدس زدم !
از تموم شهرستان ها اومده بودن ؛ اسلام آباد ، کرند غرب ، هرسین ، کنگاور ، ثلاث ، سنقر و ...
توی فکر بودم که دیدم دوتا دختر زل زدن به ما ، بهشون لبخند زدم ، یکیشون رو به من و دوستم گفتن :
- شما کرمانشاهی هستید ؟
- بله ؛ شما ولی کرمانشاهی نیستید ؛ اهل کجایید ؟
- کنگاور ؛
- اووه از اونجا تا اینجا اومدید ! خب صبر میکردید بیان شهرتون ؛
- ما روز بیستم اومدیم دیدن آقا ؛ امروز هم دلمون طاقت نیاورد اومدیم ! شهرمون هم که بیان میریم حتمأ :)
- ماشا الله به همت شما ...
دیگه چیزی نداشتم بگم ؛ توی ذهنم مدام با خودم تکرار میکردم : آنچه سعیست من اندر طلبت بنمایم ...
ساعت 9:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
حدود یک ساعت و نیمه که دم در منتظریم و هنوز درب ها باز نشده ؛ با گذشت زمان نه تنها چیزی از ازدحام کم نمیشه بلکه هر لحظه بیشترم میشه ؛ یهو یکی از سپاهی ها عصبانی میشه و میگه : خواهرا دیگه جا نیست ، اینقدر هل ندید ؛ درب باز نمیشه ؛ از پنج صبح جمعیت داره میره داخل ، دیگه ظرفیت پره ؛ واینسید اینجا ، برید دیگه ؛
من گفتم : مگه کارت ها رو به تعداد و ظرفیت سالن نمیدن ؟؟ یعنی چی جا نداریم ؟ ما نیومدیم شمارو ببینیم که !!
همه مون عصبانی هستیم ؛ یکی از دخترا یه شعار میده و کارتشو میاره بالا ، بقیه هم سریع تکرار میکنن و توی یه حرکت صدتا دست بلند میشه !
سپاهی ها و نظامی ها دیگه دارن کلافه میشن از این همه سماجت ! مدام میگن دیگه جا نیست برید اما هیچکس گوش نمیده ؛
ساعت 9:50 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
واقعأ لحظات به کندی میگذره ، ساعت داره به 10 نزدیک میشه و بیرون ورزشگاه هم صدا نمیاد ؛ همه و مخصوصأ من کلافه شدیم ولی دلم نمیاد برم ؛ ته قلبم یه امید دارم که بالاخره میریم تو ؛
باز یکی میاد و میگه برید خونه هاتون ، جا نیست ! این بار هم مثل دفعه قبل یه تعداد میرن و کمی خلوت تر میشه ...
ساعت 10 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
نه صدایی از داخل میاد و نه خبری :( کم کم دارم ناامید میشم که یکی میاد و میگه : خواهرا برید تو صف بایستید ، همه تون میرید داخل فقط آروم باشید و با نظم ؛ یه کم جا باز شده ؛
یه ولوله ای تو جمع میفته ؛ همه مرتب میشن و توی یه صف قرار می گیرن ؛ مسیر رو باز میکنن و ابتدای مسیر اول کارت های ملاقات رو می گیرن ؛ یکی از دوستام کارت ملاقات نداره و خیلی استرس گرفته که مبادا راش ندن ؛ اشک توی چشماش جمع شده و با یه حال خاصی میگه خدایا به امید تو ...خودت میدونی چقدر دوست دارم آقامو ببینم ... خودت جورش کن ؛
پشت سر هم داریم میریم تو ، من کارتمو میدم و بعد نوبت دوستمه که کارتشو بده ، یهو اون خانومه که کارت ها رو میگیره بدون اینکه از دوستم کارت بخواد دستشو به سمت نفر بعد از دوستم دراز میکنه و میگه کارت ! و به همین سادگی دوستم از گیت اول رد میشه :)
ساعت 10:05 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
به گیت دوم حفاظت میرسیم و یه بازرسی بدنی انجام میشه ؛ بعد وارد محوطه حیاط میشیم ؛ یه تعداد از خانوما میدون به سمت ورزشگاه ؛
یه تعداد هم مثل من آروم آروم داریم میریم ؛ یه ایستگاه پذیرایی بین دو گیت حفاظت زدن و خیلی از دوستام اونجا مشغول پذیرایی از مردم با شربت و شیرینی هستن ...
یه خانوم مسن شربت رو دستش میگیره و میگه : خدایا یعنی میشه وقتی امام زمان هم اومد باز ما توی همین حال و هوا باشیم ؟ یعنی میشه ما هم جزو مشتاق های دیدار اربابمون باشیم و از یاراشون ؟ یعنی میشه ..... ؟!
شربت و شیرینی رو همراه با یه بغض و البته هیجان میخوریم و به گیت سوم می رسیم ؛ یه بازرسی بدنی و تموم ... یعنی دیگه میتونیم بریم آقا رو ببینیم ...
ساعت 10:10 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
وارد سالن که شدم درب رو روی بقیه بستن و گفتن توی حیاط باشید ؛ دیگه واقعأ جا واسه نفس کشیدن هم نیست !
یه خانومی اشکاش جاری شد و گفت : عیب نداره ، همین که تا اینجا هم اومدیم خدایا شکر ، لااقل ما رو جزو خریدارای یوسف می نویسن .... خیلی واسم جالب بود ! واقعأ چیزی نداشتم بگم ... تا حالا این همه عشق و علاقه مردم به رهبر رو به این قشنگی لمس نکرده بودم ...
ساعت 10:15 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
تازه فهمیدم رهبر خیلی وقته تشریف آوردن و مراسم هم شروع شده ؛ یه آقایی به نمایندگی از ما واسه رهبر شعر خوندن ؛ بعد یه سرود اجرا شد و بعد هم ورزش باستانی ؛ اگر خسته جانی بگو "یا علی " بعد مردم با صدای بلند و یه حال ِ دیگه ای میگن : "یا علی "
ورزش باستانی که تموم شد ؛ سردار جعفری صحبت کردند و خلاصه همه این مقدمات انجام شد و نوبت به سخنرانی حضرت آقا رسید ...
ساعت10:30 صبح روز جمعه 22 مهرماه 1390 :
آقا میخوان صحبت کنن ، تموم جمعیت بلند میشن و شعار میدن : " صل علی محمد نائب مهدی آمد ... صل علی محمد بوی خمینی آمد ..."
ولی یه شعار بود که بدجور به دل می نشست و اونم این بود : " ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند ... "
خلاصه حضرت آقا شروع کردن : "... اگرچه از گذشته، هم از دور، هم از نزدیک، منطقهى کرمانشاه و مردم کرمانشاه را تا حدود زیادى میشناختم، اما در این دو سه روز کوتاهى که خداوند توفیق داد با شما مردم عزیز در بخشهاى مختلف ملاقات کردم و مطالعه کردم و رفتارها را دیدم، ارادتم به کرمانشاه و کرمانشاهى بیشتر شد... "
من تقریبأ جزو آخرین نفرات بودم و از دور آقا رو می دیدم ؛ هی قدمو بلند میکردم که آقا رو ببینم یهو یاد یه شعری افتادم : " گردن کشیده م که تماشا کنم تو را ... " خلاصه خداروشکر یه دل سیر آقا رو دیدیم ...
-------------------------------------------
پ.ن.1 : ماه من ! هنوز هم در باورم نیست در هوایی نفس می کشم که عطر نفس های تو جاری ست ...
پ.ن.2 : حال و هوای این روزهای شهرم و مردمش قابل توصیف نیست ... خدایا شکر ...
پ.ن.3 : نوای وبلاگ:تا تو ای بهار تازه آمدی/سروهای سرفراز آمدن/مثل رودخانه های پرخروش/عاشقان به پیشواز آمدن...
پ.ن.3 : التماس دعا / یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 2:32 عصر روز
شنبه 90 مهر 23
< به نام مهربان ترین >
7 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
تازه از مشهد برگشتم و خیلی خسته و درب و داغونم ؛ شام نخورده به رختخواب میرم و تا میخوام به فردا و اومدن آقا فکر کنم به خواب میرم ؛ نمیدونم چندساعت بیهوش بودم که دیدم یکی داره میگه : نرگس نمیای دیدار آقا ؟ چشمامو به زور باز میکنم و میگم : آقا ؟! یهو انگار به مغزم فرمون میرسه و سریع بلند میشم ؛ دو سه دور ، دور خودم میچرخم تا بدونم باید چیکار کنم ! همه حتی خودمم خنده م گرفت :)) ؛ خلاصه همه آماده شدیم که بریم ، زنگ زدم آژانس ، هیچکس قبول نمیکرد بیاد ؛ حرصم گرفته بود چون میدونستم تا میدان سپاه (یعنی نزدیکی استادیوم ) مسیر بازه ؛ به خونواده گفتم من اگه ماشینم نباشه پیاده میرم ! میاید ؟ همه تایید کردن که بله ؛ راه افتادیم و تا رسیدیم سر خیابون یه اتوبوس اومد جلومون ایستاد ؛ تموم پنجره هاش عکس رهبر رو زده بودند و جلوی اتوبوس هم یه بنر عکس آقا بود که روش این بود : " رهبرم خوش هاتی ، بانی چاو " یعنی : " رهبرم خوش اومدی ، قدمت روی چشم " ؛ روی شیشه جلوی اتوبوس هم نوشته بود : "سرویس رایگان - میدان سپاه "
سوار اتوبوس شدیم و به سمت محل دیدار رفتیم ...خیلی خوشحال بودیم ؛ بین راه همه شربت و شیرینی و گل پخش میکردن ...
8:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
اتوبوس چندبار بین راه توقف میکنه و بقیه هم میان سوار میشن ، همه ی خیابون ها شلوغه و دل ها همه بی تاب ...
بین راه خیلیا سوار اتوبوس میشن که باعث تعحب همه میشه ؛ نه تیپ مذهبی دارن نه حتی عادی !
یه تعدادی سربند " لبیک یا خامنه ای " به پیشونی شون بستن ، یه عده روی صورتشون پرچم جمهوری اسلامی رو کشیدن ، یه عده عکس رهبر رو تو دستشون گرفتن و ...
شاید جالب ترین و جذاب ترین قسمت این سفر این باشه که : این بار همه شهر دارن میان دیدار حضرت ماه ؛ فرقی نداره با چه گرایش سیاسی یا اعتقادی هست . همه شون هم فقط یه هدف دارن و به عشق مقتداشون اومدن ؛ به عشق " سید علی عزیز ... "
9:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
میدان سپاه پیاده میشیم . تا چشم کار میکنه آدم هست و شور و هیجان ؛ ایستگاه های صلواتی همچنان دارن شربت و شیرینی و گل پخش میکنن ؛ از بلندگو صدای یه سرود میاد : " رهبر من ، مرجع من ؛ مقتدای من تویی " ...مثل بقیه پیاده راه می افتیم به سمت استادیوم آزادی ؛
بین راه بنرهای عکس آقا یه حال خاص به فضا و شهر داده ؛ یه تعداد از مردم یه گوشه نشستن و دارن واسه رهبرشون نامه می نویسن ؛
داشتم ازشون عکس میگرفتم ، یهو دیدم یه آقای نسبتأ مسن یه صندلی گذاشته و یه عینک روی چشماش ، کلی هم کاغذ جلوی دستش ، داره واسه مردم نامه مینویسه ؛ واسه اونا که سواد ندارن ...
صدای یکیشون هنوز تو گوشمه : " از آقا هیچی نمیخوام فقط بگو دوستت دارم ، خوش اومدی ... "
10:20 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
هرچی جلوتر میریم جمعیت فشرده تر میشه ، همه فقط منتظرن که آقا برسه ؛ زن و مرد و پیر و جوون و بچه ، حتی خیلی از شیرخواره ها هم اومدن به استقابل رهبرشون :)
یه تعداد دارن از گیت ورودی حفاظت رد میشن که وارد استادیوم شن ، یه تعداد هم بیرون استادیوم و توی مسیر استقبال منتظرن که حضرت آقا تشریف بیارن و از توی ماشین و از فاصله نزدیک تر بشه ایشون رو دید ؛
تعداد خیلی زیادی هم مشغول تحویل موبایل ها به مکان های مخصوص هستن ؛
من از خونواده جدا میشم و ترجیح میدم بیرون از استادیوم به استقبال آقا برم ...
صدای مجری خوب شهرمون (آقای شهرستانی ) داره میاد ، با مردم شعارها رو تمرین میکنن : " صل علی محمد یاور مهدی آمد " ؛ یه شعار واسه آقایون یه شعار واسه خانوما ؛ مردم هم تند و تند و با هیجان تکرار میکنن ؛ اصلأ حس و حال اون لحظات شهر و مردم قابل وصف نیست ...
تا یه ماشین رد میشه ، مردم هجوم میارن به سمت ماشین ؛ اصلأ چشاشون داره داد میزنه که چشم به راهن ؛
حلقه های اشک تو چشم مادر و پدرای شهدا دارن داد میزنن که خوشحالن ...
10:30 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
همین طور که داشتم راه میرفتم آدمایی رو می دیدم که به وجد می اومدم ! بین مردم یه مادر شهیدی رو دیدم ، خواستم برم باهاشون احوالپرسی کنم ولی دیدم سرشون پایینه و تو حال خودشون هستن ، دلم نیومد حالشو به هم بزنم ولی بهش زل زدم و مسیر راه رفتنش رو با چشم دنبال کردم ؛ هی زیر لب با زبون محلی می گفت : " آقا عزیزگم ؛ گلاره گم ؛ خوش هاتی ... " یعنی : " آقا عزیزم ؛ چشم و چراغم ؛ نور چشمم ؛ خوش اومدی " بعد هم قطره های اشکش ...
10:40 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
یهو احساس می کنم فشار جمعیت زیاد داره میشه ، برمیگردم ، می بینم یه گروه زیادی از مردم با لباس های محلی کردی دارن میان ، کنجکاو میشم ببینم از کجا هستن ؟ یه پرچم خیلی بلند روی سرشونه که روش اسم بزرگشون و حرفش در مورد آقاست ؛ خوب که دقت می کنم می بینم درست حدس زدم ؛ " اهل حق " های شهرستان صحنه و جوانرود و ... هستن ؛ خدایا دارم خواب می بینم انگار ...
ناخودآگاه بغض می کنم از این همه وحدت بین مردم شهرم و این همه علاقه به مرادم " سیدعلی "
باز به اطراف نگاه می کنم ، بین اون همه جمعیت یه چیزی نظرمو جلب میکنه ؛ بزرگای اهل تسنن و مردم سنی شهرستان های کرمانشاه و خود کرمانشاه دسته دسته دارن به جمعیت استقابل کننده اضافه میشن ؛ دیگه دلم میخواد با تموم وجود داد بزنم ؛ دوست دارم فریاد بزنم که بیاید ببینید این آقا ، آقای همه مونه ؛ عشق همه مونه ؛ رهبر عزیز ایران ِ سربلندمونه ....
10:45 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
واسه من که کرمانشاهی هستم و لهجه های شهرستان ها رو خوب میشناسم ، این یه افتخاره که می بینم از تک تک شهرستان ها مردم اومدن ؛ سنقر ، کنگاور ، صحنه ، هرسین ، قصرشیرین ، گیلانغرب ، روانسر ، پاوه ، جوانرود ، سرپل ذهاب و ...
مردم عشایر و فارس و کرد و شیعه و سنی و مسیحی و اهل حق و ... کرمانشاه همه در کنار هم چشم به راه جاده هستن تا مولاشون برسه ...
10:50 صبح روز چهارشنبه 20 مهر 1390 ؛ استان کرمانشاه :
یهو از گرد جاده یه ماشین پیدا میشه ؛ یکی داد میزنه آقا اومد ؛ همه مردم هجوم میارن به سمت جاده و ماشین ؛ اما من بدنم یخ میکنه ؛ آقا اومد ...
ماشین زودتر از اونچه که فکرشو بکنم به من میرسه ، آقا مثل همیشه با لبخند دارن همه مون رو می بینن ، دستاشونو میارن بالا به نشونه تشکر ، سریع به ذهنم میرسه که فیلم بگیرم ؛ گوشیمو درمیارم و ضبط می کنم ؛ فریادهای شادی و اشک های مردم رو ؛ دویدن به دنبال ماشین مقتدا رو ؛ خنده های آقا رو ؛ حس میکنم خون توی رگ هام خشک شده ، ماشین از جلوی من رد میشه ، فشار جمعیت داره منو به سمت جلو هل میده ؛ من اما هنوز منگم ...باورم نمیشه ؛ یهو می بینم صورتم خیس شده ...بی اختیار به سمت ماشین می دوم و یه بار دیگه آقا رو از دور می بینم ... از هیجان اس ام اس میدم که : " آقا رو دیدم ، آقا رو دیدم ، خدایا شکرت ... "
پ.ن.اول و آخر : سید علی عزیز ؛ تمام نفس هایم به فدای یک دم و بازدم ت آقا ...
نویسنده » نرگس » ساعت 1:24 صبح روز
جمعه 90 مهر 22
یا ستار العیوب
صدای قدم های پاییز را می شنوم و ناخودآگاه دلم پر از غم می شود ؛
هوای گریه پیدا می کنم و دلم یک جای دنج میخواهد که کمی تنها باشم .
فقط خودم باشم و خودش که همیشه همراهم بوده ...خدایی که هیچوقت تنهایم نگذاشت ؛
مهرماه و پاییز همیشه برایم تداعی کننده روزهای خوش کودکی و مدرسه و دانشگاه بود ؛
روزهایی که بی خیال ِ بی خیال در حیاط مدرسه می دویدیم و خنده های کودکانه مان همه را شاد می کرد ؛
روزهایی که تمام هیجانمان به خرید کیف و کفش و لوازم التحریر و ... خلاصه میشد ؛
روزهایی که فقط به دویدن از روی برگ ها و صدای خش خش آن فکر می کردیم و با آن شاد می شدیم ؛
اما امروز پاییز خاطراتی را یادم می آورد که تلخی شان اذیتم می کند ؛
نه تلخی آن خاطره ها ! نه ! تلخی ای که امروز برایم از آن خاطره های شاد به ارمغان می آید ...
قدم زدن در زیر باران پاییزی به همراه یک موسیقی ملایم را به انتظار نشسته ام ...
-----------------
پ.ن.1 : یکم مهر روز خوبی بود ؛ یعنی خیلی خوب ؛ اما امسال دوست ندارم 1 مهر را ....
پ.ن.2 : کاش میشد یکبار دیگر روزهای خوش مدرسه و دانشگاه را تجربه کرد ...
پ.ن.3 : دلم برای آرامش روزهای خوب گذشته ام تنگ است ، دعا کنید بازگردد ؛
پ.ن.4 : شنبه عازم قم و جمکران هستم ؛ دعاگوی همه دوستان خواهم بود ؛
پ.ن.5 : کاش "حضرت صاحب " بیاید ؛ دلتنگش هستیم به خودش قسم ...
----------------
التماس دعا ؛ یا علی مدد
نویسنده » نرگس » ساعت 6:2 عصر روز
پنج شنبه 90 شهریور 24
شاید امسال خدا خواسته بهتر باشم
بیشتر یاد غم غنچه ی پر پر باشم
دم افطار ترک خورده لبم ... فهمیدم
باید این لحظه به یاد لب اصغر باشم ...
-------------------------
التماس دعا ...
نویسنده » نرگس » ساعت 4:51 عصر روز
یکشنبه 90 مرداد 23
به نام آرام دل ها ...
روزهای آخر شعبان داره میگذره و سخت دلت هوایی شده ؛ یهو یه سفر به حرم شمس الشموس نصیبت میشه ؛
تا به خودت میای می بینی جلوی درب حرمش ایستادی و چشات دنبال اذن دخول میگرده و دلت هم ...
"اللهم انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک ... " ؛ دیگه بقیه ش رو تار می بینی ؛ سرتو انداختی پایین و آروم وارد حرمش میشی ...
مثل همیشه با قدم های شمرده به طرف صحن انقلاب حرکت می کنی ؛
زیر لب با خودت زمزمه می کنی : "هرچند که عاصی شدم و دورم از این در ... باز آمدم و در پی یک فرصت دیگر ... "
شعر رو تا آخر میخونی که برسی به این بیت : " در را بگشا و به من و خویش نظر کن ... تو شاه تر از پیش و من از قبل گداتر ... "
سرتو که بالا می گیری گنبد طلای ارباب ، ایوون طلا ، پنجره فولاد و سقاخونه رو تو یه تصویر می بینی ؛ تصویری که همه ی زندگیته ...
دست ادب به سینه میذاری و میگی :
السلام علیک یا غریب الغربا ؛
السلام علیک یا معین الضعفا و الفقرا ؛
السلطان ابالحسن ،
علی بن موسی الرضا و رحمه الله و برکاته
و یه تعظیم به پادشاه عالم ...
باز راه می افتی و همه ی حرم رو عاشقانه میگردی ؛ بو میکشی و ریه هات پر از هوای پاک خدایی میشه ؛
از آب سقاخونه میخوری و مست این شراب میشی ...
زیارت نامه رو باز می کنی و با اشک میخونی ؛ هر سطرش روح و جونت رو صیقل میده انگار ... کم کم سبک میشی ؛
وقتی توی حریم باصفاش راه میری و اشکات جاری میشه حس یه پرنده رو پیدا می کنی که داره اوج میگیره توی آسمون بی کران ؛
دیگه نه دلتنگ میشی ؛ نه دلخوری ای داری ؛ نه چیزی هست که بتونه آرامشت رو به هم بزنه ؛ فقط تویی و ارباب ...
فقط تویی و اشکایی که روحت رو شست و شو میدن ؛
فقط تویی و حس ِ دست نوازشگر ارباب ؛
فقط تویی و لذت خدایی بودن و از دنیا بریدن ؛
فقط تویی و خودش ؛ فقط تویی و یه حس عجیب دلتنگی ... که از همون ثانیه های اول به فکر آخر سفر هستی ؛
خلاصه سفر میرسه به اونجا که از همون روز اول تلخیشو حس میکردی ... لحظه ی جدایی ؛
باورت نمیشه تموم شده ؛ شب آخر رو تا صبح راه میری و از این صحن به اون صحن ... هرچی زاری می کنی فایده نداره ؛
باید کوله بارت رو ببندی و بری ... هرکاری می کنی نه اشکات تموم میشه و نه دلت آروم ؛
اون لحظه ی آخر که میخوای زیارت وداع بخونی ناخودآگاه پاهات سست میشه و زانو میزنی در مقابل ارباب ...
بالاخره میخونی و رد میشی ؛ گام هات رو تندتر برمیداری که از همسفرهات جانمونی ولی دلت نمیاد ... هی چند قدم میری و برمیگردی ؛
یه نگاه به پشت سرت و یه نگاه به جلو ... این طرف اربابه و اون طرف دوستات که منتظرن دل بکنی ...
یه نگاه به گنبد می کنی و میگی : " دلتنگ توأم ، آمده ام تا که بگویم ... بیرون شدنی نیست غم عشق تو از سر ... "
اون سلام آخر رو که میدی و پشت میکنی به حرم که بری ، انگار قلبت از جا کنده میشه ...
آروم زیر لب میگی : ارباب خوبم ؛ مولای مهربونم ؛ دلم برات تنگ میشه ؛ نذار دوریمون زیاد طول بکشه ... یا علی
تا نیم ساعت همینه حالت و بعد که اتوبوس راه میفته یواش یواش دلت آروم میشه و به یه خواب شیرین فرو میری ؛
---------------------------------------------------------------------
پ.ن.1 : مشهد دعاگوی تک تک دوستان بودم ؛
پ.ن.2 : این زیارت اون هم قبل از ماه مبارک رمضان توفیقی بود عجیب ؛ بابت این لطف عظیم شکر ؛
پ.ن.3 : این سفر یکی از بهترین و بیاد ماندنی ترین سفرهای زندگیم بود و مبنای خیلی از تصمیمات اساسی ؛
پ.ن.4 : توی این ماه مبارک ما رو از دعای خیرتون فراموش نکنید ؛ ما هم اگر بپذیرن دعاگو هستیم .
پ.ن.5 : التماس دعای فرج ... یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 7:50 صبح روز
شنبه 90 مرداد 15
..:: هوالرضا ::..
برای چشم هایم "نماز باران " بخوان ؛
بغض کرده ... ابریست ؛
اما نمی بارد...
راهی حرمت هستم ارباب ؛
کاری کن دل در حرم بیاید نه جسم ...
پ.ن.1 : مثل همیشه شرمنده از تمام خوبی هایت خوب ِ من ؛
پ.ن.2 : دعاگوی تک تک دوستان خواهم بود ؛
پ.ن..3 : التماس دعای خیر بعد از دعای فرج ؛ یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 3:35 صبح روز
شنبه 90 مرداد 1
< به نام خدای مهدی موعود >
در دیار ما که هر کالا به هر جا درهم است
خوب و بد ، معیوب و سالم ، زشت و زیبا ، درهم است
گر خریداری کند کالای خوب از بد جدا
با تشر گوید فروشنده : که آقا درهم است
مهدیا ! یاران خوبت را مکن از بد جدا
روسیاه و روسفیدش ، جان مهدی ، درهم است ...
*****************************************
پ.ن.1 : آقا میدونم خیلی بدم ولی قسم به تموم بدیهام خیلی دوستت دارم ؛ تولدت مبارک مولای مهربونم
پ.ن.2 : ان شا الله عیدی همه مون فرج خود حضرت و یه لبخند آقا بر ما باشه .
پ.ن.3 : رفقا دارن میرن کربلا ، دلمون سخت هوایی شده ...ارباب داره دو سال میشه ...
پ.ن.4 : خیلی دعامون کنید ؛ یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 5:15 صبح روز
یکشنبه 90 تیر 26
به نام آرام دل ها
سلام به همه . من برگشتم ...
خیلی وقت بود که ننوشته بودم و گرد و خاک اساسی اینجا رو گرفته بود . امروز اومدم خونه تکونی !
اول از همه از اون عزیزانی که این مدت با اس ام اس ، کامنت ، ایمیل و تلفن جویای حالم بودن ، تشکر می کنم :)
بعدم اینکه این غیبت نسبتأ طولانی به این علت بود که این مدت اتفاقات ریز و درشت زیادی برام افتاد که سرم رو خیلی شلوغ کرد . بعضیا خیلی خوب بود و بعضیا خیلی بد . ولی بازم مثل همیشه خدا خودش کمک کرد که همه رو پشت سر بذارم .با هر خوبی ای که بود ! نمیگم بدی یا سختی که هر چه از خودش به ما برسه قطعأ خیره ...
چندتا پیشنهاد کاری خیلی خوب داشتم که از بین اونا یکیو با مشورت خونواده انتخاب کردم و الان مشغول هستم . بعد مدت ها هم بیمه شدم و از این بابت خدارو خیلی شاکرم . محیط کاریمم خیلی آرومه و دوستش دارم .
از بدترین اتفاقات این بود که امسال اصلأ جنوب قسمت نشد ،اعتکاف نتونستم برم و 6 ماهی هم میشه که نتونستم برم مشهد ....
یه سری های دیگه هم گفتن نداره .....
از این اتفاقات بد که این مدت افتاد درس های زیادی گرفتم و مهم ترینش این بود که خوش بین بودنم رو باید خیلی کمتر کنم چون دوره زمونه ش نیست انگار ....
یه چیز دیگه م فهمیدم ؛ اونم اینکه خدای مهربون خیلی نسبت به من ِ کمترین لطف داره چون تو سال جدید دوبار شر ِ یه سری افراد دورو رو ازم دور کرد ...بخاطر این دوتا لطف امروز چندبار سجده ی شکر بجا آوردم ...
..................................
پ.ن.1 : دوسال پیش این موقع تو حرم حضرت عباس (ع) بودم و امسال فقط حسرت ....
پ.ن.2 : دعا کنید بزودی یه سفر مشهد نصیبم بشه چون خیلی دلتنگشم ...خیلی...
پ.ن.3 : از ظاهر صلاح های دورو و دروغ گو متنفرم ..........با تموم وجودم !
پ.ن.4 : راستی دوتا از بهترین دوستام امسال مزدوج شدن . از همین جا بهشون تبریک میگم و بهترین آرزوها رو براشون دارم :)
پ.ن.5 : خیلی دعام کنید .منم اگه بپذیرن حتمأ دعاگو خواهم بود / یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 7:11 عصر روز
دوشنبه 90 تیر 13
به نام خدای باد و باران ...
ای کاش دلم پنجره ای دیگر داشت
ای کاش خدا فقط شقایق می کاشت
ای کاش یکی می آمد و یا آمدنش غم ها را
از قلب اهالی زمین بر می داشت
****************************
یا علی و یا حق
نویسنده » نرگس » ساعت 2:8 عصر روز
یکشنبه 90 فروردین 21